#شاه_کلید__پارت_48





یه هفته بود که کلاس زبان میرفتم و پیشرفت کرده بودم! باز خوب بود! تازه کلاس ایروبیک هم ثبت نام کردم... دیگه بهتر از این نمیشد... بهم خوش میگذشت اما تا وقتم خالی میشد سپهر میومد تو ذهنم... اما اینو نمیخواستم... من از سپهر متنفرم! به پیشنهاد آرمینا روزی دو صفحه رو ورق مینویسم من از سپهر متنفرم، متنفرم، متنفرم! یا به قولی دارم به خودم تلقین میکنم! و این بهترین کاره... حاضرم بمیرم اما سپهرو فراموش کنم! کارش برام غیر قابل بخششه... اون به روح و روانم ضربه بزرگی زد... اما من قوی ام! هنوز افسرده نشدم... وقتی دیدمش اینقدر بی تفاوت میشم که بفهمه برام مهم نیست... آره همینه... ولی الان دوهفته شده که ازش خبر ندارم... خب به درک! ندارم که ندارم! حتی یه اس هم واسه منت کشی نداده! یا یه معذرت خواهی کوتاه، یا حتی اینکه رابطمون رو کلا تموم کنه... هیچی... شاید شماره امو پاک کرده باشه! آخ من ابله رو بگو که هنوز یه نمه امید داشتم! اما این پسره چالغوز... زرافه عوضی! دوباره بغض کردم... ولی سریع قورتش دادم و رفتم سمت موبایلم و شماره و تمام اس ام اساشو پاک کردم! تمام اثاری که مربوط به سپهر میشد رو از تو گوشیم پاک کردم... از الان دیگه خیلی جدی فراموشش میکنم... با صدای زنگ دیوانه کننده تلفن از تو جام بلند شدم که برش دارم اما امین زودتر به خودش تکون داد و اونو برداشت! منم بیخیال شدم و رفتم سر تمرینای زبانم... دوباره رفته بودم تو اوج تمرین ، داشتم عین جت حل میکردم که امین اومد و تمرکزمو بهم زد!

خیلی بی حوصله نگاهی بهش انداختم و گفتم:

ـ بله امین؟! کاری داری سرتو عین گاو انداختی پایین اومدی تو!!!

امین خندید و به من اشاره ای کرد و گفت:

ـ نگاش کن!جون نداره نگام کنه! از بس کم جون شدی دختر! هیچی دیگه میخواستم بگم فردا خونه عشقت دعوت داریم!

منظورش سپهر بود! با شنیدن این حرف کوسن روی تختمو با عصبانیت پرت کردم سمتش که سریع رفت بیرون و در و بست و کوسن خورد به در و افتاد پایین... ای خدا مرسی که زود جفت و جورش کردی! فردا یک حالی ازش بگیرم که مرغای اسمون براش خون گریه کنن!!!!

با این فکر لبخندی شیطانی زدم و کتاب و دفتر زبانو بستمو رفتم سمت رمان! ای خدا معتاد شدم رفت! اما مهم نیست ترجیح میدم خودمو تو رمان غرق کنم تا مشکلاتم! تمام مشکل من سپهره؟! اره اگه سپهر نبود نصف مشکلات من حل میشد... اصلا اگه ادما احساس نداشتن دیگه مشکلی به وجود نمیومد...اما بیخیالش ، من دارم واسه فردا لحظه شماری میکنم! به امید فردا!





از صبح تا حالا داشتم تو اتاقم راه میرفتم و خودمو مجسم میکردم که دارم به سپهر بی محلی میکنم و دیالوگایی که ممکنه بینمون اتفاق بیوفته رو با خودم مرور میکردم! البته دیالوگا مربوط میشد به التماس سپهر که ببخشمش! با این فکرای مسخره و احمقانه به هیچ جا نمیرسم! واقعاکه رزیتا به جای اینکارا سعی کن بی تفاوت باشی. چرا ادم نمیشی؟! وجدانم راست میگه!!!!! بابا بی خیال عشق و عاشقی! ولی سخته... اما من میتونم! یه نگاه به ساعت کردم ، شده بود 5 ! یه ساعت دیگه میرفتیم... همه کارامو کرده بودم... یه نگاه به خودم انداختم... خوبه... یه تغییراتی هم کردم! حس میکنم صورتم خیلی لاغر تر شده و این یعنی اینکه سپهر خان بســــوز!!!! مطمئناً اگه یکم تغییر کنم از اون دختره ی ایکبیری ، عسل بیشعور خوشگل تر میشم! الانم هستم! یکم رو تختم دراز کشیدم تا به فکرام سر و سامون بدم و ارامشمو حفظ کنم... نیم ساعت بعد ، آماده شدم... مثل همیشه یه لباس استین بلند اما خوشگل برداشتم...موهامم بالای سرم جمع کردم... یکمم ارایش کردم... خب دیگه تمومه... امیدوارم بتونم سپهر رو بچزونم!





***





وقتی وارد شدیم از شدت هیجان داشتم میلرزیدم! اما سعی کردم به خودم مسلط باشم... با زن عمو و عمو خیلی گرم سلام کردم... ولی برای اینکه سپهرو بچزونم خیلی محکم و خوشحال باهاش دست دادم و سلام کردم مثل همیشه! که فکر کنه برام مهم نیست و من بی تفاوتم! اره همینه... سپهر از تعجب شاخ دراورده بود! فکر میکرد اصلا جوابشو نمیدم! اما این تازه اولشه... صبر کن سپهر خان! رفتم تو اتاق و لباسامو عوض کردم و رفتم پیش امین... ولی اصلا به سپهر نزدیک نشدم... دیگه اینقدر ازش بدم میومد که نرم پیشش!!! من خیلی حساسم! اون منو به بازی گرفت! این انصاف نیست! موبایلمو دراوردم و اسم آرمینا رو تبدیل کردم به نوید!!!! بعد خیلی عادی نشستم کنار سپهر و به آرمینا اس دادم... بهش گفته بودم که اینکارو میکنم! اونم قبول کرد... سپهر با صدای ویبره موبایلم از جا میپرید و زیرچشمی به من وگوشیم نگاه میکرد! منم قصدم همین بود... سپهر سعی میکرد بی تفاوت باشه اما براش جالب بود... ولی یهو متوجه پوزخند کنار لبش شدم... اونم موبایلشو دراورد و مشغول شد! ای تو روحت!!! بیا شانس که نداریم! ولی سعی کردم بی تفاوت باشم... شونه امو بالا انداختم و با خودم تکرار کردم؛ بی تفاوت! بی محلی کن بهش! نرو بچسب بهش! اینطوری بدتره احمق!(عجب وجدان بی اعصابی دارم!) رفتم تو سالن که به زن عمو سر بزنم اما نصفه های راه متوقف شدم... داشتن راجع به یه چیزی حرف میزدن...رفتم جلو تا هم ببینمشون هم بشنوم...

romangram.com | @romangram_com