#شاه_کلید__پارت_47
ـ به به! رزیتا خانوم ساعت خواب! میذاشتی تا ساعت 6 میخوابیدی! پس خوش گذرونیمون چی؟!
من ـ ببخشید! خوابم گرفت اخه! ولی حالا سرحالم من میرم دستشویی شماهم آماده شین تا بریم خوش گذرونی!
مهرناز ـ باشه ولی اول باید بریم خونه شما که لباس بیرون بپوشی و از مامانت اجازه بگیرم!
باشه ای گفتم و رفتم تو دستشویی... ای خدا... خودت کمکم کن دیگه بیشتر از این تحمل ندارم... یه نگاه به خودم از تو آینه انداختم...بازم مثل همیشه بعد از گریه که بخوابم چشمام پف میکنه! الانم اینطوریه... خب سپهر حق داره... شاید من به زیبایی که باید باشم نیستم.... اما من همینم که هستم! پسره ی بی لیاقت! سرمو گرفتم زیر شیر آب تا یکم آروم بشم... اما اروم شدن فقط برای یه لحظه بود... چند ثانیه بعدش دوباره همون بغضی که از صبح تا حالا تو گلوم بود دوباره اومد و مثل یه توپ راه گلومو بست... چندبار پشت سرهم آب دهنمو قورت دادم تا شاید رفع بشه اما نشد... تنها راهش گریه بود... ولی من قوی تر از این حرفام که به خاطر یه پسر لنگ دراز و خیانت کار گریه کنم... دوباره سرمو گرفتم زیر شیر آب... آب سرد حالم رو بهتر میکرد... همیشه.... الان هم حالم بهتره... اومدم بیرون و با دستمال صورتمو خشک کردم و چند دقیقه بعد حاضر شدم که بریم خونه... وقتی رفتیم خونه آرمینا منو به زور کشوند تو اتاق و یه مانتو مشکی با یه شال سفید برام اورد تا بپوشم بعدشم به زور آرایشم کرد تا زیاد شبیه این ننه مرده ها به نظر نیام!
مهرناز هم داشت مامان رو راضی میکرد... الکی به مامان گفته بود که با دوستم دعوام شده و حالم بده... ولی حالا کدوم دوستم خدا میدونه!!!
بالاخره مامان با کلی شرط راضی شد که بریم شهر بازی!
اصلا حوصله اشو نداشتم... اما واسه اینکه شب مهرناز و آرمینا رو خراب نکنم و خودمو سرحال نشون بدم باهاشون همراهی میکردم... میخواستم بگم که من بی تفاوتم نسبت به این قضیه... من افسرده نیستم... اما....
***
به هر بدبختی بود اون شب رو گذروندم... اصلا بهم خوش نگذشت، اصلا... همش تو فکر سپهر بودم... هرجا که میرفتم... حتی یه مرده رو با سپهر اشتباه گرفتم... چون قدش بلند بود... ای خدا.... دوباره بغضم شکست و گریه کردم... رفتم زیر پتو تا راحت تر گریه کنم... من تازه 14 سالمه نباید اینطوری میشد! من تازه اول راه بودم... نباید اینطوری میشد... باید خودمو با رمان سرگرم کنم... نمیذارم اینطوری بمونه... من نمیخوام افسرده بشم... نمیخوام...
یه هفته روز از اون اتفاق کذایی گذشت و من تابستونمو با رمان خوندن شروع کردم... پنج روز پشت سر هم درحال رمان خوندن بودم. اینقدر خودمو غرق کرده بودم که زمان و مکان از دستم در رفته بود. این تنها راهی بود که حداقل منو چندساعت از فکر سپهر غافل میکرد...ولی مامان خیلی شاکی بود. هی سرم غر میزد. آخه شام و ناهارم یکی شده بود! صبحونه هم که کلا اهلش نیستم! ولی اینا برام مهم نیست... مهم اینه که از فکر سپهر بیام بیرون و بتونم فراموشش کنم. دوروز دیگه رو هم اگه بیکار بودم مطمئناً رمان میخوندم! برام خیلی جذاب بود. ولی نه جذاب تر از سپهر! اما بالاخره باید یه چیزی جای سپهرو پر کنه دیگه! ولی مطمئناً هیچی جاشوپر نمیکنه و قلبم ، قسمت عشقم، بخش سپهر، خالی میمونه و خاک میخوره!!! البته شاید! باید سپهرو به قسمت تنفر منتقل کنم!!!! سپهر نباید عشقم باشه! اون بهم ضربه زد، بهم دروغ گفت، ازم سواستفاده کرد، باعث شد عذاب وجدان بگیرم... واقعا که... چرا فکر میکردم عشق من و اون ابدیه!؟ ای خدا چرا من اینقدر بچه ام؟! کاش یکم منطقی تر عمل میکردم... اه! از سپهر متنفرم... اره همینه! دلیلی نداره عاشقش باشم! این همه بدی در حقم کرد عمراً ازش بگذرم!(شاید یه روز بگذرم... ولی بعید میدونم). دیگه آخرای رمان بابا لنگ دراز (بهترین کتابیه که تاحالا خوندم خیلی دوسش دارم)بودم که چند تقه به در زده شد و از پشت در صدای مامان رو شنیدم که منو واسه شام صدا میزد... ولی من طبق معمول گفتم" نمیتونم میل ندارم!" مامانم دیگه عادت کرده بود و اصرار نمیکرد... چون دوبار به زور بهم غذا داد که حالت تهوع گرفتم!!! معده ام بهم ریخته بود و اشتها نداشتم... بابام هم چیزی بهم نمیگفت انگار همه شون فهمیده بودن که جو سنگینه و نبایدکاری به کارم داشته باشن...یه آه جیگر سوز کشیدم و ادامه کتاب رو خوندم... با یاد آوری اینکه فردا کلاس زبان دارم دوباره اخم کردم... اصلا حوصلشو نداشتم امامهرناز به زور ثبت نامم کرد تا یکم تفریح کنم و یه چیزی یاد بگیرم حداقل! و وقتمو با رمان خوندن تنها نگذرونم... منم قبول کردم... بالاخره اینطوری کمتر به سپهر فکر میکنم... فردا دقیقا سه شنبه اس و کلاس دارم... ای خدا لعنت کنه اون سپهرو! با اون عسله چلمن!
***
romangram.com | @romangram_com