#شاه_کلید__پارت_46
ـ رزیتا جون چرا گریه میکنی؟!
درحالی که سکسکه میکردم و اشکامو پاک میکردم گفتم:
ـ امتحانمو... هین! خراب کردم... هین...
مامان مهرناز خندید و گفت:
ـ به خاطر این گریه میکنی؟! بابا رزیتا ناراحت نباش خاله جون همیشه که نباید همه چی بر وقف مرادت باشه!
آره امروزم وقف مرادم نبود... امروز روز نحسی بود... مهرناز آب رو داد به من و بعد که مامانش رفت گفت:
ـ رزیتا خدا شاهده بلایی به سر خودت بیاری دیگه نه من نه تو!
آب رو که خوردم یکم حالم جا اومد و سکسکه ام بند اومد و بعدش گفتم:
ـ باشه... اماخواهشاً با من حرف نزنید فعلا میخوام بخوابم حالم خوب نیست....
مهرناز گفت:
ـ اکه هی! از بس الم شنگه به پا کردی یادمون رفت لباس عوض کنیم... حالا هم پاشو لباستو عوض کن بعد بخواب...
باشه ای گفتم و لباسمو عوض کردم و یکی از لباسای مهرناز رو پوشیدم... بعد هم رفتم رو تختش و چشمامو بستم و بلافاصله خوابیدم... ای کاش هیچ وقت بیدار نشم که زندگی بی سپهرمو ببینم...
ساعت 4 و خرده ای بود که با صدای پچ پچ مهرناز و آرمینا بیدار شدم... داشتن سر یه چیزی بحث میکردن... دقت که کردم دیدم پچ پچ نیست دارن عادی حرف میزنن اما اروم... که مثلا من بیدار نشم! اما نمیدونستن که الان بیدارم و دارم به حرفاشون که راجع به منه، گوش میدم...
مهرناز ـ تو کاریت نباشه آرمینا من زنگ میزنم!
آرمینا ـ چرا اینقدر شلوغش میکنی تو؟! رزیتا که هیچیش نشده! فقط یکم ناراحته همین!
مهرناز ـ علاوه بر اینکه ناراحته تو شوک هم هست! اون هنوز باور نکرده که سپهر ترکش کرده... هنوز تو شوکه ولی وقتی به خودش بیاد افسرده میشه! من میخوام جلوی این امر رو بگیرم... اگه الان به صالحی زنگ بزنیم و بگیم بیاد میاد... توی کلاسای پژوهش روانشناسی به ما گفت اگه به مشکلی توی تحقیقات برخوردید بامن تماس بگیرید! تازه خودش مریض داره! رزیتا روهم که میشناسه! دیدتش تو مدرسه !
آرمینا ـ ولی رزیتا زیر بار نمیره! عزیزم ، مهری، ببین اینطوری فقط ما ضایع میشیم! رزی هیچیش نیست تو بیخودی شلوغش میکنی... ما اینقدر سرشو گرم میکنیم تا یادش بره سپهرو... مطمئن باش اون تو این یه هفته فقط افسوس میخوره! بعدشم فراموشش میکنه!
وای خدایا من که به این دوتا نگفتم که بین منو سپهر چیه! اگه ارمینا میدونست که این چیزارو اینقدر راحت نمیگفت!!! وای فکر کن مثلا به صالحی بگم که .... وای بیخیال حتی فکرشم شرم آوره! اونوقت منو دست میندازه! میگه بچه تو هنوز 14 سالته! باید درس بخونی به جای این کارا! وای عمراً اگه به صالحی بگم! اونوقت هی منو مسخره میکنه به مامان و بابامم میگه کلا نابود تر از این میشم! دیگه بحث بین مهرناز و ارمینا خوابید! فکر کنم راضی شدن که برام روانشناس نگیرن! ولی خب بازم باید خودمو شاد نشون بدم که فکر نکنن من افسرده ام! ولی خدا خودش میدونه که چقدر دلم گرفته و ناراحتم... یه غلتی تو جام زدم که مهری و اری بفهمن بیدار شدم... الکی یه خمیازه هم کشیدم و بعد با حالت خواب آلود بهشون سلام کردم که مهرناز گفت:
romangram.com | @romangram_com