#شاه_کلید__پارت_45
ـ چیزی نشده؟! تو جای من بودی چیکار میکردی؟! اگه میدیدی عشقت با یکی دیگه داره لاو میترکونه چیکار میکردی؟! اینقدر خونسرد بودی؟! یا مثل من؟! مهرناز اصلا درک نمیکنی...چون تاحالا عاشق نشدی...
مهرناز نفس عمیقی کشید و زنگ زد و مامانش درو باز کرد... رفتیم تو و من اشکامو پاک کردم اما بازم ضایع بود که گریه کردم... مامانش اومد و به ما سلام کرد... بعد یه نگاه دقیق به من انداخت که سرم رو پایین انداختم و مهرناز ببخشیدی گفت و رفتیم تو اتاق...
تا رفتیم تو اتاق خودمو پرت کردم رو تخت و سرم رو فرو کردم تو بالش و گریه کردم... مهرناز از این حرکتم جا خورد و سریع در و قفل کرد... آرمینا اومد کنارم نشست و گفت:
ـ قربونت برم آجی جون گریه نکن دیگه... تورو خدا گریه نکن...
صداش پر بغض بود... خدارو شکر حداقل دوتا دوست خوب دارم که پشتمو خالی نکنن.... واقعا از همه چی نا امید شدم... من به سپهر تکیه کرده بودم... فکر میکردم مال منه.... چطور فرق هوس و عشق رو نفهمیدم!؟ چطور نتونستم تشخیص بدم نگاه سپهر از رو هوس بود نه از رو عشق!؟ یعنی جنس نگاه خودمو نشناختم؟! نگاه من عاشق بود ولی چرا من نگاه سپهر رو هم عشق تعبیر کردم؟! وای از سادگی خودم خنده ام میگیره... واقعا من بچه ام... بچه رو چه به عشق.... ولی دیگه عاشق شدم کاریش نمیشه کرد و شکست عشقی خوردم! من نابود شدم! سپهر خیلی عوضیه... تازه به حرفای شایان پی بردم... چرا من اینقدر احمقم که فکر کردم شایان داره دروغ میگه؟! اصلا دلیلی برای دروغ گفتنش نداشت... پس اون خوابمم راسته...ای خدا... این بی انصافیه که سپهرمو ازم بگیری.... اون باید مال من باشه فقط مال من، من نمیتونم با عسل تقسیمش کنم ، نه عسل و نه هیچ کس دیگه...دیگه صدای هق هقم داشت بلند میشد که آرمینا شونه هام رو گرفت و بالا اورد و گفت:
ـ بسته رزیتا! خودتو داری میکشی!
من ـ بذار بمیرم، اصلا من نمیخوام زندگی کنم.... دیگه سپهری وجود نداره... پس یعنی رزیتایی هم وجود نداره!!!
آرمینا ـ رزیتا اینطوری نگو دیگه....
اشکام بند نمیومدن... هق هق ام تبدیل به سکسکه شده بود... مهرناز درو باز کرد و رفت تا برام آب بیاره...
ارمینا با بغض نگاهم کرد و گفت:
ـ ببین چشات چطوری شدن! شدن کاسه خون! نکن اینکارو سپهر ارزششو نداره... اون هوس بازه....
من ـ آرمینا چرا خدا ازم جلو گیری نکرد که عاشقش نشم؟! ای خدا دیگه نمیتونم تحمل کنم آرمینا!!!
و با یه حرکت خیلی سریع کاتری که روی میز مهرناز بود رو برداشتم و به رگ دستم نزدیک کردم که تو همون لحظه مهرناز وارد اتاق شد و با دیدن من جیغ خفه ای کشید و آرمینا هم به سمت من حمله کرد و سعی کرد کاتر رو از دستم بکشه بیرون... مهرناز هم لیوانو گذاشت رو میز و کاتر رو به زور از دستم گرفت و انداختش تو سطل... مامان مهرناز با شنیدن صدای جیغ به اتاق اومد و گفت:
ـ مهرناز چرا جیغ زدی؟!
مهرناز هم که هول شده بود گفت:
ـ هیچی پام لیز خورد نزدیک بود بیوفتم!
مامانش نگاهی به من انداخت و گفت:
romangram.com | @romangram_com