#شاه_کلید__پارت_44

بدون اینکه یه لحظه هم وایسم ازش دور شدم... حتی برای بار اخر هم بهش نگاه نکردم... صدای دختره رو میشنیدم که میگفت:

ـ ولش کن سپهر بیا بریم...

سپهر ـ عسل الان حوصله ندارم! بعدا میام پیشت خوشگلم...

پس اسم دختره عسله!؟ دیگه از این به بعد از این اسم متنفر میشم... حتی از اسم سپهر هم متنفر میشم... علاوه بر اینکه قلبمو شکست غرورمو هم جریحه دار کرد... مهرناز و ارمینا هم بدون اینکه حرفی بزنن دنبالم میومدن... جو خیلی سنگین بود اما برای اخرین بار برگشتم و رو به عسل گفتم:

ـ عسل خانوم، دلتو به این پسر خوش نکن! یه روز به تو هم همینطوری خیانت میکنه!

و برگشتم و رفتم... تو خیابون اینقدر حواسم پرت بود و تو خودم بودم نزدیک بود بخورم به یه ماشین که مهرناز بازومو گرفت و کشیدم تو راهرو و یه گوشه وایساد و با عصبانیت بهم نگاه کرد و داد زد:

ـ میخوای خودتو به کشتن بدی رزیتا؟! چرا با خودت اینطوری میکنی دختر؟!

منم دیگه کنترل صدام از دستم خارج شد و داد زدم:

ـ مهرناز مگه ندیدی سپهر با کی بود و چیکار میکرد؟! مگه ندیدی چی بهم گفت!؟ مهرناز تو که میدونی من بدون اون نمیتونم پس هیچی نگو تو درک نمیکنی!

و دوباره بغضم ترکید و گریه کردم... آرمینا بغلم کرد و سعی میکرد دلداریم بده... ولی هیچکس نمیتونست منو درک کنه... بفهمه من چی میکشم، این دلداری دادناشونم ارومم نمیکرد... سپهرمو بهم برنمیگردوند.... سپهر من؟! این سپهر منه؟! سپهر من اینطوری نبود.... (رزیتا خودتو گول نزن... خودتم میدونی سپهر یکم سرو گوشش میجنبید) خب یکم ولی نه اینکه مثل امروز.... اشکام با شدت بیشتری از چشمام میومدن و مقعنه ی آرمینا رو خیس میکردن... ارمینا هم هیچی نمیگفت... مهرناز هم عصبی بود....

مهرناز ـ به جای اینکارا بیا خونه ما تا کل ملت خبر دار نشدن!!!! همه دارن نگاهت میکنن رزیتا بس کن...

نفس عمیقی کشیدم و از بغل ارمینا بیرون اومدم... مهرناز هم بازومو گرفت تا نرم زیر ماشین!!!

تا خونه مهرناز اینا پیاده رفتیم... اروم اروم داشتم گریه میکردم... مهرناز یکی زد به بازومو گفت:

ـ نذار مامانم بفهمه ها!

من ـ نمیتونم اصلا بذار بفهمه.... به درک بذار کل دنیا بفهمن دیگه هیچی برام مهم نیست... امروز خودمو میکشم!!!

مهرناز با عصبانیت گفت:

ـ رزیتا چرا اینقدر شلوغش میکنی؟! چیزی نشده که!

دوباره داد زدم:

romangram.com | @romangram_com