#شاه_کلید__پارت_43
من ـ توهم بلوط داری!!!
مهرناز ـ شما ها بلوط دارید نوبت خودمه دیگه! بی ادبیات!(همون بی ادب!)
یکی از سرگرمی های ما دید زدن بلوطا و مسخره کردنشون بود! خیلی حال میداد! تو عالم خودمون بودیم دیگه.... ولی الان یکم ادم شدیم! ولی سر این موضوعات خیلی میخندیدیم... کلا شاد بودیم... من عاشق همین دورانم... البته اگه شوت شدن از کلاسارو فاکتور بگیریم!
آرمینا بازومو گرفت و باهم از مدرسه رفتیم بیرون... امین نمیومد دنبالم چون از اونور میرفتیم خونه مهرناز اینا... کلا امروز عشق و حال بود!
سه تایی رفتیم سوپری و سه تا بستنی عروسکی گرفتیم!!!! همینطور که بستنی رو میخوردیم به سمت پارک میرفتیم... تو راه آرمینا کلی چرت و پرت میگفت که من و مهرناز غش کرده بودیم از دستش... ادای بعضی از پسرا رو هم که خیلی ادعاشون میشد رو درمیاورد! هی مهرناز بهش اشاره میکرد که زشته اما ارمینا عین خیالش نبود! همینطور که داشتیم میخندیدیم به پارک رسیدیم... یهو آرمینا به نیمکت کنار درخت اشاره کرد و گفت:
ـ بچه ها یه سوژه باحال پیدا کردم!
با خنده گفتم:
ـ چی؟!
آرمینا ـ اون دختر پسررو میبینی که دارن لاو میترکونن؟! مطمئناً از مدرسه جیم شدن! بیاین اذیتشون کنیم!
مهرناز ـ وللش بابا ارمینا مگه کرم داری؟!
آرمینا ـ اره به خدا بدجور داره اذیت میکنه!
با این حرفش دوتاییمون خندیدم... رفتیم جلو تر تا بهتر ببینیمشون... ارمینا میخواست بهشون تیکه بندازه! از هیجانش خنده ام گرفته بود به بستنیم یه لیس گنده زدم و رفتیم جلو تر... یکم ازشون دور بودیم اما تن صدای ارمینا به اندازه کافی بلند بود که بشنون... پسره سرش رو نزدیک سر دختره برده بود... آرمینا دهنش رو باز کرد که کرمشو بریزه که من با دیدن پسره که حالا به ما نگاه میکرد بستنی از دستم افتاد و قلبم هوری ریخت پایین.... به طور کل یخ زدم... گلوم خشک شده بود... تو شوک بودم... به زور آب دهنم رو قورت دادم... آرمینا و مهرنازم دهناشون نیمه باز مونده بود... دختره هم با تعجب به ماها نگاه میکرد... دنیا دور سرم میچرخید، مغزم فرمان هیچ کاری رو نمیداد... فقط یه کلمه با صدایی که انگار از ته چاه درمیومد از دهنم خارج شد:
ـ سپهر....
اشک تو چشام حلقه زد و تصاویر رو برام تار کرد... سپهر با دیدن من چشماش از تعجب گرد شد و هول کرد و خیلی سریع اومد طرفم. دست بردم و اشکام رو پاک کردم و سریع برگشتم که از پارک برم بیرون... صدای قدم های سپهر رو میشنیدم که بهم نزدیک میشد و صدام میزد... دختره هم سپهر رو صدا میزد و دنبالش میدوید... دیگه برام مهم نبود کسی اشکام رو ببینه... دیگه هیچی برام مهم نبود، هیچی..قلبم خیلی ناجور شکست... این یه مسئله ساده نیست چون سپهر و اون دختره که حتی اسمشو هم نمیدونم تو حالت بدی بودن....یعنی سپهر اینقدر وقیح شده که دخترای دیگه رو هم میبوسه؟! نه دیگه این خیلی زیادیه من تحملشو ندارم.... هیچ وقت فکر نمیکردم سپهر اینقدر کثیف و بیشعور باشه... داشتم میرفتم که سپهر تو یه حرکت دستمو گرفت و به طرف خودش برم گردوند و گفت:
ـ رزیتا صبر کن برات توضیح میدم!
با تمام قدرتم یکی زدم تو گوشش که با تعجب و حیرت نگاهم کرد... هیچ وقت فکرشو نمیکرد دستمو روش بلند کنم!!! خب حق داره من همیشه باهاش خوب بودم اما این بود جواب اون همه عشقی که به پاش ریختم؟! این بود جواب اون همه سواستفاده کردن از اجازه مامان؟! واقعا من جز خوبی کار دیگه ای با سپهر نکردم که اینطوری جوابمو داد... اون خردم کرد... این حق من نبود... حداقل حالا که بهش وابسته شدم ، این حقم نبود... دوباره گرمی اشک رو ، روی صورتم حس کردم... سپهر یه پوزخند بهم زد، دوباره برگشتم برم که سپهر با صدای بلند گفت:
ـ برو به درک! ناز میکنه واسه من! خوب کردم اصلا!!! میدونی یه نگاه به خودت بنداز تو آینه! واقعا اگه فکر کردی عاشقتم خیلی بچه ای!!! تو کلا هنوز بچه ای! به کار من نمیای!
romangram.com | @romangram_com