#شاه_کلید__پارت_42

من ـ نه دیگه دیر میشد! حالاهم کم فک بزن بریم!

امین راه افتاد... از استرس و هیجان دلم درد گرفته بود... راستش خیلی به درس مسلط بودم اما نمیدونم چرا دلم درد میکرد... امروز از مامان اجازه گرفته بودم که با دوستام بریم پارک... روز آخر بود و میخواستم که با دوستام باشم مامانم مخالفتی نکرد چون به مهرناز اعتماد داشت... چون مهرناز یه سال از ماها بزرگتره مامانم رو اون خیلی حساب میکنه...

وقتی رسیدیم مدرسه از امین خداحافظی کردم و رفتم تو... مهرناز و آرمینا با دیدنم برام دست تکون دادن و رفتم پیششون...

مهرناز ـ اخ اخ اخ، امروز خوشگل کردی! میخوایم بریم پارک بلوط پیدا نمیشه!!!

راستش بلوط اسمی بود که ما روی سایر پسرا گذاشته بودیم... یه روز با آرمینا و مهرناز داشتیم میرفتیم که سه تا پسر خوشگل دیدیم، منم چشمم به بلوطای روی درخت کاج افتاد و خیلی بی ربط گفتم: اون بلوطا رو نگاه!!!!

و از اون به بعد بلوط رمزمون بود! رمز ساده ای بود!

با تکونی که ارمینا بهم وارد کرد به خودم اومدم و از فکر گذشته اومدم بیرون و گفتم:

ـ چی شد؟!

مهرناز ـ درد!!! هیچی بابا میگم خوندی؟

من ـ آره فول فول!

خانم اکبری اعلام کرد که بریم سرجلسه و هرسه مون از هم خداحافظی کردیم و رفتیم سر جاهامون...





***





امتحان رو به راحتی دادم و اومدم بیرون... آرمینا و مهرناز هم اومدن! آرمینا گفت:

ـ ببین رزیتا به بلوط مردم نگاه نکن تو خودت بلوط داری!

romangram.com | @romangram_com