#شاه_کلید__پارت_41
ـ رزیتا دوس داری یه بار دیگه هم امتحان کنی!؟
وای این دیگه کیه!؟ چقدر پروئه...
بهش اس دادم:
ـ هوی سپهر مگه نگفتم به روم نیار؟! بعدشم خیلی پروویی! این اولین و اخرین بار بود! اگه یه بار دیگه این درخواستتو مطرح کنی دیگه نه من نه توها!!!
اه رزیتا خاک تو سرت! این سپهر لوسه الان اینم قهر میکنه! به درک! قهر کنه! انگار نوبرشو اورده پسره پروو! (رزیتا اخه اینم آدم بود عاشقش شدی؟! این همه ادم! حالا خوبه قحطی نیست!). دوباره با صدای شکمم یادم افتاد باید غذا بخورم! وقتی با سپهر حرف میزنم یا یه چیزی از سپهر دریافت میکنم ، میرم تو هپروت! چندتا قاشق با عجله خوردم و سینی رو بردم تو آشپزخونه و دوباره برگشتم تو اتاق... دوباره یه اس از سپهر:
ـ باشه عشقم حالا قهر نکن...
اخیش! چه عجب لوس بازی درنیاورد! دیگه بهش اس ندادم و دوباره رفتم سر درسم چون فردا امتحان داشتیم...
***
یه هفته از اون ماجرا گذشت... تو این هفته من تمام امتحانامو دادم و فقط مونده بود اجتماعی... سپهر هم دو روز اومد که کلی باهم حرف زدیم و دوباره خواست وارد عمل شه که جلوش رو گرفتم... دیگه نمیخواستم زیاد پرو بشه! همینطوریش پرو هست دیگه منم بهش رو بدم واویلا!
فردا اجتماعی داشتم خیلی از این درس بیزارم! واقعا به یه بدبختی میخونمش! از نظرم از ریاضی هم چرت تره! مخصوصا با این معلمه! اه اه پیر خرفت! خانم بفرکی!!! اسمش برمکیه اما ما بهش میگیم برفکی!!:-2-06-: از بس بیکاریم میشینیم رو معلما اسم میذاریم! خدایی بیکار تر از ما تو دنیا وجود نداره! کتاب اجتماعیم رو با غر غر باز کردم و مشغول شدم... 5 ساعت تمام مشغول خوندنش بودم!!! از بس لفتش میدادم! یه دور هم شب دوره کردم و خلاص! بی صبرانه منتظر فردا بودم تا آخرین امتحانم رو هم بدم و تابستون قشنگم با سپهر شروع بشه!!! راستش حسابی احساس وابستگی میکردم به سپهر... از بچگی تا الان... مخصوصا با این اتفاقایی که بینمون افتاده بیشتر احساس میکنم که بهش وابسته شدم و زندگی بدون اون برام معنی نداره... واقعا معنی نداره و کسل کننده میشه... ولی حالا دیگه سپهر مال منه هیچکس نمیتونه اونو ازم بگیره... هیچ کس... لبخندی زدم و با غرور به خودم نگاه کردم...
***
با استرس لباسمو پوشیدم و حاضر شدم... بازم درحال دوره کردن بودنم... از اجتماعی خیلی بدم میومد و این دلیلی بود واسه اینکه کم کاری کنم! راستش تقصیر معلمه اس! تاثیر بدی روم گذاشته! وقتی از معلمی بدم بیاد از اون درس هم بدم میاد! امروز میخواستم خوشگل کنم چون روز اخر بود و چشم و هم چشمی هم زیاد بود! میخواستم با یاسمن رقابت کنم! خوشگل بود اما منم چیزی ازش کم نداشتم(ولی اگه روراست باشیم اون خوشگل تره رزیتا!). خب شاید خیلی خوشگل و باهوش باشه اما پاچه خواره!!! و کسی از ادمای خودشیرین خوشش نمیاد! و این باعث میشه که یاسمن دوستای کمتری داشته باشه... یا دوستاش ، بی معرفت باشن... اما من تو هرجای مدرسه یکی رو دارم که تو هر شرایطی کمکم کنه! و این خیلی برام خوبه چون هوامو دارن دوستام! ولی دوستای اصلیم مهرناز و آرمینا هستن... بیخیال این فکرای شیطانی شدم و رفتم از اتاقم بیرون و کفشموپوشیدم و رفتم پایین ، سوار ماشین امین شدم...
امین ـ میذاشتی یه نیم ساعت دیگه میومدی!
romangram.com | @romangram_com