#شاه_کلید__پارت_40
اون شب کلی با سپهر حرف زدم و براش از همه چی گفتم ولی اون فقط گوش داد... شاید حرفای من، حرفای اونم بود... شاید...
شب وقتی برگشتیم خونه تو تختم همش به سپهر فکر میکردم... دستمو کشیدم رو لبم و یه لبخند زدم... باورم نمیشه...الان تموم آرزوهام رو تو مشتم دارم... خیلی نزدیک... یه لبخند زدم و به خواب رفتم...
صبح با نور آفتاب که تو چشمم افتاده بود بلند شدم... دستی به سر و صورتم کشیدم و چشمامو باز و بسته کردم تا به نور زیاد عادت کنم... با یه بدبختی از تخت گرم و نرمم بیرون اومدم و رفتم سمت دستشویی و چندمشت آب به صورتم زدم تا پف چشمام یکم کم تر بشه و خواب هم از سرم بپره... دوباره یاد دیشب افتادم و ناخودآگاه یه لبخند رو لبم جا خوش کرد... سرم و تکون دادم و دوباره یه مشت دیگه آب زدم به صورتم... از دستشویی رفتم بیرون و یه سرکی تو یخچال کشیدم ولی مثل همیشه بدون اینکه چیزی بردارم درش رو بستم و اومدم تو اتاقم... به ساعت نگاه کردم... خب ساعت 10 هستش تازه! خوبه دیگه! امین و مامان هنوز خواب بودن و باباهم که سرکار بود... اتاقم رو یکم مرتب کردم و کتاب ریاضیمو برداشتم و شروع کردم به خوندن نکات مهمش.... سه ساعت طول کشید تا کل نکته های کتاب رو بخونم... بعد از اون که آمادگی داشتم شروع کردم به حل نمونه سوالایی که روانی(خانم اروانی) داده بود... تا ساعت 4 بعد از ظهر درحال درس خوندن بودم! یعنی ترکوندم! ولی اینطوری هم پوز خانم اروانی رو به خاک میمالم هم امین! دلم قارو قور کرد! بیچاره خو حق داره از صبح تا حالا هیچی تو این لامصب نریختم صداش دراومده دیگه!! خواستم بلند شم که دستگیره در تکون خورد اما در باز نشد، یادم افتاد درو قفل کردم... مامان از پشت در صدام کرد:
ـ رزیتا! از صبح تاحالا تو اتاق چیکار میکنی؟! چرا درو قفل کردی؟!
اومدم سمت در و بازش کردم و یه سلام به مامانم کردم و گفتم:
ـ مامان داشتم درس میخوندم! حالا ناهار چی داریم؟!
مامان ـ چه عجب یه بار تو درس خوندی!
من ـ مامان بی انصافی نکن دیگه! این هفته کلا خر زدم! یه هفته دیگه هم بزنم معدلم عالی میشه!
مامان شونه اش رو بالا انداخت و گفت:
ـ باشه! حالا بیا ناهارت آماده اس ببر تو اتاقت یا همونجا بخور...
من ـ میبرم تو اتاقم!
مامان سرش رو تکون داد و من رفتم تو آشپزخونه و سینی رو برداشتم و رفتم تو اتاق... در رو با پام باز کردم و با باسنم بستمش! مهرناز سر این قضیه خیلی حرص میخوره! نمیدونم چرا! خب دست آدم بند باشه باید اینکارو کنه دیگه! بیخیال! رفتم رو زمین و دوباره موبایلمو آوردم و اس ام اسامو چک کردم... 3 تا از سپهر...
ـ امشب خیلی خوش گذشت!
اس ام اس دوم رو باز کردم:
ـ وقتی اونکارو کردم چه حسی داشتی؟!
ای خدا خوبه حالا بهش گفتم به روم نیاره ها!!!!!
اس ام اس سوم:
romangram.com | @romangram_com