#شاه_کلید__پارت_38
سپهر ـ نظرت با یه بوسه چیه!؟
جــــــــــــــــــــــان ؟! بوسه!؟ عمراً، مگه از جونم سیر شدم! همه چی از یه بوس شروع میشه!:-2-06-: خاک تو سر ذهن منحرفم کنن! یعنی خاک تو سرم!
من ـ نه سپهر!
سپهر ـ رزیتا! هرچی که میگم میگی نه!!!
من ـ دوس ندارم چرا اذیت میکنی!؟!
سپهر ـ رزیتا! فکر نکنم یه بوس به جایی بر بخوره! چقدر ناز میکنی! یعنی باور کنم نمیخوای تجربه کنی عشقم!؟
نقطه ضعفمو فهمیده بود! عشقم!
من ـ نه نمیخوام..
موبایل رو به طرفش پرت کردم و به حالت قهر رومو برگردوندم...
سپهر یه نفس عمیق کشید و دوباره مشغول نوشتن شد....
سپهر ـ اگه بد بود دیگه نکن باشه؟! فقط یه بار ، خیلی کوتاه!
بالاخره راضی شدم... یه بار که به جایی بر نمیخوره!!!
سپهر منتظر یه فرصت بود تا امین چند دقیقه از اتاق بیرون بره... خیلی استرس داشتم آخه اینکار برای من خط قرمز بود... همیشه فکر میکردم خیلی رمانتیک تر این کارو میکنم ولی بازم تو رویام سپهر بود... رزیتا! این سپهره! چرا باور نمیکنی؟ حالا که رویاهات داره به حقیقت می پیونده تو چرا میخوای ازشون جلو گیری کنی؟! سرم رو تکون دادم تا وجدان سرگیجه بگیره و اینقدر تو گوشم ور نزنه!!!! چند دقیقه بعد یهو زنگ موبایل امین به صدا در اومد ولی امین نرفت بیرون! ای زکی! سپهر مثل چرخ ، پنچر شد و وا رفت! خیلی خنده ام گرفت از قیافه اش... یعنی اینکارش رو ، از روی عشق میکنه دیگه؟! آره دیگه! مگه غیر از اینه؟! این برقی که تو چشاشه و نوع نگاهش ، همه و همه از عشقه ، مطمئنم... امین به جای حساس صحبتش که رسید رفت بیرون... هنوز داشتم به در بسته نگاه میکردم که سپهر دستمو کشید و افتادم تو بغلش... واییی! تا حالا اینطوری بغلم نکرده بود... یهو به خودم اومدم و از بغلش اومدم بیرون...
سپهر یه چشمک بهم زد و من بلند شدم رفتم کنار در تا یکم به خودم بیام اما سایه سپهر رو دیدم که افتاد روم... سرم رو بالا اوردم ولی چون قدم کوتاست فقط تا وسطای سینه اش هستم... یکم رفتم عقب که خوردم به دیوار خواستم از بغلش رد شم که با زیرکی کمی خم شد و دستاش رو گذاشت دو طرف دیوار و نذاشت رد شم. آب دهنم رو قورت دادم و بهش خیره شدم... سرش رو کج کرد و یکم خم شد طرفم... قلبم دیگه نزدیک بود سینه ام رو بشکافه و بپره بیرون! از شدت هیجان دستام یخ کرده بود... سپهر دیگه خیلی بهم نزدیک بود... نفس هاش به صورتم میخورد و من رو حالی به حولی میکرد!!!! فقط با یه حرکت سرش رو نزدیک کرد و لباش رو گذاشت رو لبام... واییی... قلبم ایستاد، چشمام خود به خود بسته شد...اولین تجربه ام، با عشقم... وای... البته تو اینکار مهارت نداشت معلوم بود بار اولشه که یه دختر رو میبوسه و من از این خوشحالم که اولین تجربه اش منم! و آخرینش هم خودم خواهم بود! مطمئنم! راستش اون طور که تو رمانا خوندم، نبود... خیلی فرق داشت! غیر قابل توصیف.... من هیچ کاری نمیکردم! چون هیچی بلد نبودم.... فقط وایساده بودم و منتظر بودم تموم شه!! با اینکه خیلی لذت بخش و شیرین بود اما من واقعا دیگه خجالت میکشیدم... با دستم سپهر رو هول دادم تا تمومش کنه... معلوم بود گونه هام سرخ شده! داشتم آتیش میگرفتم... سپهر بهم نگاه کرد و خندید و بعد گونه ام رو بوسید و زیر گوشم گفت:
ـ عاشقتم دختر!
واییی مامان! من و این همه خوشبختی محاله! یکی بیاد منو جمع کنه! البته اگه بگم کثیف کاری نداشت دروغ گفتم!!!! :-2-06-: ولی خب.... بگذریم! دستم رو رو لبم کشیدم و رفتم کنار پنجره تا یکم باد بهم بخوره حالم جا بیاد... سپهر هم رفت پای کامپیوتر... فکر کنم کلا اونم مثل من بود...
رو کردم به سپهر و گفتم:
ـ راستی امین کوش؟!
romangram.com | @romangram_com