#شاه_کلید__پارت_33


واقعا خوشحال شدم.... میتونستم راجع به این موضوع هم با سپهر حرف بزنم اما نه.... من بهش اعتماد دارم لازم نیست حرفی بزنم! بیخیال شدم و غذامو خوردم.....





برای فردا کلی شوق و ذوق داشتم، از همین امشب داشتم برنامه ریزی میکردم!!! تو ذهنم به شایان زبون درازی کردم! پسره ی حسود!!! چشمامو بستم، دوباره برای یه لحظه صحنه های خوابم پشت پلکم به تصویر نشست... چشمامو خیلی سریع باز کردم و سرم رو تکون دادم... نمیخواستم بهش فکر کنم... عمراً ، عمراً من یه دختر بی پناه باشم و سپهر بهم بخنده! اصلاً ممکن نیست! رفتم سمت دستشویی و مسواک زدم... به چشام نگاه کردم از خستگی قرمز شده بود... فردا هم که امتحان داریم... اه! بیخیال شبش رو بچسب پیش عشقت!!! اولالا! با بی حوصلگی صورتمم شستم و رفتم سمت تخت... پتوی سردم رو کنار زدم و رفتم زیر پتو.... سرمای دلچسب پتو و روتختیم احساس خوبی بهم میداد... چشامو بستم اما خوابم نبرد... خب عملیات گوسفند شماری شروع میشه!!!! یه گوس، دو گوس ، سه گوس، (خمیازه!!!!) چهـــار گوس، پنج............





***





صبح با صدای ساعتی که کوک کرده بودم بیدار شدم! اصلا دلم نمیخواست با صدای خیلی زیبای(!) امین بیدار شم! یه جورایی آدم رو از زندگی سیر میکنه از بس یهویی صدا میزنه! از تختم به هر بدبختی بود بلند شدم و خواستم برم بیرون که در یهویی باز شد!!! امین با دیدن من که بیدار شدم جا خورد و گفت:

ـ چه عجب!

من ـ خفه برو اونور!

امین ـ با داداش بزرگت اینطوری حرف نزنا یه وقت دیدی لهت کردم جوجه!

شکلکی براش در آوردم و رفتم تو دستشویی.... بعد از اینکه کامل از خواب بیرون اومدم لباسامم پوشیدم و با امین رفتیم مدرسه....





***


romangram.com | @romangram_com