#شاه_کلید__پارت_3


وقتی رسیدیم تو دفتر مدیر ،خانم اکبری یا به عبارتی پاندای کنکفوکار، از پشت میزش به زحمت بیرون اومد و گفت:

ـ باز چه دست گلی به آب دادی رزیتا؟

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم:

ـ به خدا هیچی خانوم!!!

اروانی با داد گفت:

ـ من چند دفعه باید بهش بگم که بدون تکلیف نیاد سر کلاس من هان؟

خانوم اکبری ـ خودتون رو کنترل کنید خانوم اروانی...

اروانی ـ اینبار دیگه ببخشی در کار نیست سریع زنگ بزنید به والدینشون...

اره رزیتا حالا موقعشه!!!! بدو گریه کن! سعی کن رزیتا، سعی کن!

آره خودشه بیشتر.... و بالاخره قطره اشکی از چشمم به روی گونه هام سر خورد... با صدایی که سعی کردم بغض دار باشه گفتم:

ـ تورو خدا ببخشید این اخرین باره!!! هرکاری بخواید میکنم اما به خانواده ام زنگ نزنید!!!!!

اکبری دستی به چونه اش کشید و شروع کرد به راه رفتن.....

اکبری ـ رزیتا اگه میخوای به والدینت زنگ نزنیم نمره ترم اخرت باید بالای نوزده و نیم بشه!!

با چشمای از حدقه دراومده گفتم:

ـ نوزده و نیم؟ اونم من؟

من جز شاگردای تنبل کلاس بودم... راستش فکر سپهر نمیذاشت درست و حسابی درس بخونم... سپهر هم همیشه بهم میگفت یه دختر لازم نیست حتما درسش خوب باشه... من تورو همینطوری دوس دارم.... به خاطر همین زیاد به درسم اهمیت نمیدم.... مگر اینکه مجبور بشم!!! دیشبم برای اینکه پسرعموی عزیزم سپهر خونمون بود از انجام دادن تکلیفم غافل شدم... اینقدر محوش بودم که زمان از دستم در رفت!!!

با صدای خانم اکبری به خودم اومدم:


romangram.com | @romangram_com