#شاه_کلید__پارت_2

اروانی نفس عمیقی کشید و با بی حوصلگی نگاهم کرد و گفت:

ـ تمرینات.....

صفحه اخر دفترم رو آوردم و گرفتم جلوش و خودم رو زدم به کوچه علی چپ و گفتم:

ـ ایناهاش دیگه صفحه اخره!

ولی جفتمون میدونستیم که صفحه اخر چیزی نداره!!!!

با عصبانیت دفتر رو پرت کرد رو میز و بازوم رو گرفت و گفت:

ـ تو منو خر فرض کردی؟

من ـ نه به خدا!!!! بلا نسبت خر!

اروانی با چشمایی که آتیش ازش میبارید داد زد:

ـ چی گفتی؟!

با ترس و لرز گفتم:

ـ گفتم نه به خدا خانم!

اروانی ـ چرا ننوشتی؟!

من ـ سرم درد میکرد خانم به خدا!

اروانی ـ چه حاضر جواب! دفعه ی قبلم سرت درد میکرد نه؟!

من ـ نه دفعه قبل دلم درد میکرد!

ارونی اینبار از شدت عصبانیت سرخ شده بود و بازوم رو محکم فشار داد و از کلاس پرتم کرد بیرون و به سمت دفتر مدیر هلم داد....

با ترس نگاهش کردم و سعی کردم مقاومت کنم اما اون خیلی قوی تر از من بود و من رو بیشتر هل میداد...

romangram.com | @romangram_com