#شاه_کلید__پارت_14

وای خدایا حالا چطوری بقیه شو بخونم!؟ یعنی الان که دستاش تو دستامه واقعا بشینم درس بخونم؟! عمرنااااش! کتاب رو بستم و به سپهر یه لبخند ژکوند تحویل دادم:-2-27-:... سپهر هم یه لبخند مکش مرگ ما زد که نزدیک بود پس بیوفتم!!! یه نفس عمیق کشیدم تا به خودم مسلط باشم و سوتی ندم و وقتی که یکم حالم جا اومد با تته پته و گفتم:

ـ امم! سپهر اینجا چی کار میکنی؟! کاری داشتی عزیزم؟!

صدام یکم خش دار بود کلا وقتی بهم نزدیک میشد یه جوری میشدم...هم تو دلم عروسی می گرفتم و هم از اینکه از اعتماد مادرم سواستفاده کردم عذاب وجدان میگرفتم... کلا با خودم درگیرم... ولی خب من عاشق سپهرم... من اونو با تمام وجود دوست دارم و میخوامش...من که میدونم آخرش مال همیم پس نیازی نیست عذاب وجدان بگیرم... مگه نه؟ درسته؟! درسته!؟ با فشاری که به دستم وارد کرد از فکر بیرون اومدم و سرم رو به طرفش برگردوندم که یهو دیدم صورتش خیلی بهم نزدیکه... با ترس سرم رو بردم و عقب و گفتم:

ـ زهره ام رو پوکوندی دیوونه...

بازم هیچی نگفت و سکوت کرد.. فکر کنم کلافه شده بود چون نفس هاش نامنظم بود.

سرم رو پایین نگه داشتم و با جلد کتابم ور رفتم... هر لحظه حس میکردم نفس هاش داره داغ تر میشه و بهم نزدیک تر....

بازم سرم پایین بود جرات نداشتم سرم رو بالا بگیرم... حس کردم داره موهام رو نوازش میکنه.. اما نه با یه حرکت موهام رو انداخت پشت گوشم.... کم کم ضربان قلبم تند تر شد... و چند ثانیه بعد داغیه لبای نرم سپهر رو روی گونه ام حس کردم... از این کارش بی نهایت شوکه شدم برای اولین بار بود که منو میبوسید! انگار برق بهم وصل کرده باشن سیخ سر جام نشستم و دستم رو گذاشتم رو گونه ام و با تعجب به سپهر نگاه کردم. سرخ شده بودم از خجالت سپهر دستمو گرفت و گفت:

ـ تو منو نمیبوسی رزیتا؟!

با تعجب بیشتری نگاهش کردم اما از پیشنهادش بدم نیومد!!!!! یعنی من همیشه ارزوش رو داشتم و از طرفی هم داشتم وسوسه میشدم.... سرم رو جلو بردم و خیلی سریع یه بوسه رو گونه اش کاشتم.... با خجالت سرم رو پایین انداختم و با دستام بازی کردم... سپهر هم دستش رو گذاشت رو دستم و گفت:

ـ عاشقتم به خدا تکی تو!

لبخندی زدم و کتابمو باز کردم و سعی کردم جو رو عوض کنم:

ـ سپهر بسه دیگه نذاشتی درس بخونما!!!!! حالا دیگه ساکت بزار درس بخونم!

سپهر هم خنده ای کرد و از اتاق رفت بیرون.... با بسته شدن در کتاب رو بستم و دستم رو گذاشتم رو قلبم که داشت از شدت هیجان تند تند میزد و با دست دیگه ام هم گونه ام رو گرفتم... از گونه هام حرارت میزد بیرون خیلی داغ کرده بودم باورش برام سخت بود که سپهر همچین کاری کنه و منم جوابشو بدم! یکم عذاب وجدان داشتم ولی فقط یکم! یکم؟؟؟؟ آره یکم! راستش وقتی به اون صحنه فکر میکردم قلبم شروع به تند تند زدن میکرد! واقعا هیچ خوشی مثه اینکه عشقت ببوستت نیست... وای خدایا.... دیگه باورم شد سپهر دوسم داره خب معلومه دیگه... مگه میشه آدم عشقشو بی دلیل ببوسه؟ یعنی از رو هوسه؟! نه بابا رزیتا خل شدی؟ کارای دیشب رو یادت رفت؟ هان؟؟؟ پس دوستم داره!!!!!

اوه رزیتا خل شدی باز داری با خودت زر زر میکنی پاشو برو یه آب به صورتت بزن مستی اون بوسه از سرت بپره دختره بی جنبه!!!!!

پاشدم رفتم یه آبی به دست و صورتم بزنم...چند مشت آب سرد زدم به صورتم که خیلی حال داد تمام صورتم خنک شد... با حوله خشک کردم صورتمو و اومدم بیرون... دوباره به سمت اتاقم رفتم تا درس بخونم که یهو یه نفر از پشت بغلم کرد......

من ـ وای سپهر ولم کن به خدا درسم مونده!!!!

سپهر ـ اخه هی دلم برات تنگ میشه!

من ـ بیخود پاشو برو دنبال کارت بذار منم به کارم برسم!

romangram.com | @romangram_com