#شاه_کلید__پارت_15


سپهر ـ فقط یه بغلم کن قول میدم بذارم بری...

من ـ چرا امروز میخوای همه ی کارارو باهم تجربه کنی؟! من قبلا هم بهت گفتم الان زوده دوس ندارم زیاد بهم وابسته بشیم چون لطمه میخوریم....

سپهر ـ از نظر من اشکالی نداره چون ما تا اخرش باهمیم...

من ـ سپهر اما ....

سپهر ـ هیش!!! امروز بهترین موقعیته رزیتا....

من ـ ولی من نمیخوام سپهردوست ندارم...

سپهر ـ باشه دیگه رزیتا خانوم باشه.....

و یهو ولم کرد که تعادلم رو از دست دادم و نزدیک بود بیوفتم اما دستم رو گرفتم به میز تا لت و پار نشم..... اون هم رفت تو اتاق و در رو محکم بست که از صداش یکه خوردم....

ای به خشکی شانس ای بخشکی.... اه بمیری سپهر..... خیلی نامردی..... خب رزیتا یه بار به حرفش گوش میکردی همش که نباید اون گوش کنه..... اه بس کن رزیتا برو درستو بخون اصلا خوب کردی نباید اینقدر به این رو بدی پررو شده!!!!!

آفرین به خودم! حالا دیگه خفه و برو درس بخون!

ولی هنوز ته دلم ناراحت بودم از اینکه سپهرمو اذیت کردم....

من هم با ناراحتی و حالی گرفته شده رفتم تو اتاق و در رو محکم بستم......





به جون مادرم اینا امروز این علوم رو تموم میکنم دیگه!!!! تقصیر سپهره دیگه اه! وگرنه تموم شده بود! رزی خانوم شما هم بدت نیومد که! باز با یاد آوری اون صحنه سرخ شدم و سرم رو تکون دادم که فکر کنم وجدانم سر گیجه گرفت و لال شد!!! فقط یه فصل مونده که این علوم لعنتی تموم شه!!!! پس فردا هم اولین امتحانم علوم بود... خدا خودش به خیر کنه!!! با این وضع درس خوندنم! فکر کنم هیچی هم یادم نمونده باشه! اشکال نداره دوره میکنم!






romangram.com | @romangram_com