#سرنوشت_وارونه_پارت_95

حرف عشق تو رو من با كي بگم؟

همه حرفها كه آخه گفتني نيست

خيلي وقته كه دلم براي تو تنگ شده

قلبم از دوري تو بدجوري دلتنگ شده





اشکام آروم ریخت تو کجایی؟ کاشکی بودین همتون

من به بودنتن نیاز دارم چرا نیستین؟

چرا خدا؟

چرا گرفتیشون؟

چرا بردیشون؟

خب چرا منو نبردی باهاشون؟

مامان،بابا،داداشی

جاتون خوبه؟بدون من خوش میگذره؟آره؟......

_خانم آقای حشمتی بزرگ گفتن بیاید شام

بدون اینکه رو برگردونم سمتش گفت:اوکی میام تو برو

با صدای در فهمیدم که رفته

امدم تو اتاقم گوشیو برداشتم و به ساعتش نگاه کردم

8:30 بود چقد زمان زود میگذره رفتم سریوس بهداشتی و یکم

و یکم آب ریختم صورتم چشام قرمز بودن،بعد مرتب کردن خودم رفتم پایین

حشمتی و پسرش نشسته بودن روی میز یه خانمم بود اونجا که ....نمیشناختم

پرویز خان وقتی منو دید گفت:خب مهمان ما چطورن؟اذیت که نشدین؟

_خیر همه چی عالی بود

_خوبه خوشحالم که راضی هستی بیا بیاین بشینید

نشستم و اون خانم رو بهم گفت:تعریفتون از پرویز جان شنیده بودم


romangram.com | @romangram_com