#سرنوشت_وارونه_پارت_94

_راستی خوشکله اون گوشی مال خودتو میدونم تعجب کردی ولی لازمت بود،بعدشم اینکه فردا پرواز داری یادت نره

لبخند محوی زدم و گفتم:باشه ساعت چند؟

_ساعت 10 صبح

_اوکی

_خوب عزیزم کاری نداری؟

_نه

یواش گفت:وقتی امدی باید بهم بگی چیشده که انقد بیحالی فعلا بای

نذاشت حرفی بزنم سریع قطع کرد

رفتم و در بالکن اتاقمو باز کردم و رفتم بیرون

داشت بارون می امد

زیر لب زمزمه کردم.... شعری که دوست داشتم





خيلي وقته ديگه بارون نزده

رنگ عشق به اين خيابون نزده

خيلي وقته ابري پرپر نشده

دل آسمون سبك تر نشده

مه سرد رو تن پنجره ها

مثل بغض توي سينه ي منه

ابر چشمام پر اشكه اي خدا

وقتشه دوباره بارون بزنه

خيلي وقته كه دلم براي تو تنگ شده

قلبم از دوري تو بد جوري دلتنگ شده

بعد تو هيچ چيزي دوست داشتني نيست

كوه غصه از دلم رفتني نيست


romangram.com | @romangram_com