#سرنوشت_وارونه_پارت_90
میدونی از وقتی رفتی من نیومدم اینجا؟
میدونی چقد دلم برات تنگ شده؟
میدونی نامرد؟
تو بهم نگفتی مراقبمی؟همیشه پیشمی؟
پس الان کجایی؟چرا نیستی؟
نمیدونم چیشد که افتادم زمین و دیگه چیزی نفهمیدم......
چشامو که باز کردم حامد بالا سرم بود وقتی چشمهای بازمو دید گفت:خوبین؟
_من کجام؟
_بیمارستان فشارتون افتاده بود بیهوش شدین
بلند شدم نشستم سر تخت سرم بهم وصل بود حامد دوباره گفت:خوبین؟
_بله نگران نباشید خوبم
_میشه بپرسم چرا اونطور شدید؟
یه قطر اشک از چشمم افتاد گفتم:بخاطر برادرم
_بردارتون؟
اشکام همینطور میریختن تاحالا جلوی یه پسر گریه نکرده بودم
داداشی ببین چقد ضیف شدم فکر کردن بهت منو خیلی ضعیف میکنه چرا منو با خودتون نبردین؟
چرا؟
حامد یه دستمال گرفت جلوم گرفتم و تشکری کردم که گفت:میشه بپرسم برادرتون کجاست؟
_مرده
_متاسفم
جوابشو ندادم یاد داداشم داشت عذابم میداد همش صداش تو گوشم میچید اون خنده ها شوخیای بینمون همه و همه
هه یه زمانی من دختر فضول و شادی بودم و همیشه میخندیدم یه خنده ی واقعی....
خانوادم کجایین؟
نگفتین یه دختر داریم؟نگفتین برین اون چی میشه؟
خدا...چرا بردیشون؟چرا؟
romangram.com | @romangram_com