#سرنوشت_وارونه_پارت_85

وارد اتاق شدیم واقعا بزرگ بود خیلیم شیک دکورش عالی بود

محو اتاق شده بودم که با سوال حامد روح از تنم رفت.....

یعنی یجورایی ترسیدم، نکنه چیزی فهمیده؟

_تو شخصی به اسم بیتا جهان میشناسی؟

بیتا دخترخالم بود ولی اون از کجا میشناخت؟

_بیتا؟نه باید بشناسم؟

_نه خب ولی گفتم شاید بشناسید اون شمارو دیده و ادا میکنه که دختر خالشین

_وااا من؟هه من اصلا خاله ندارم

چه دروغ شاخ داری؟

ولی اون منو از کجا دیده؟

_میشه بپرسم منو از کجا دیده؟

_اون تو مهمانی بوده و اونجا شمارو دیده

عجیبه پس چرا من ندیدم؟

_اها برحال من نمیشناسم شاید منو با کس دیگه ای اشتباه گرفتن

_بله امکان داره

یه سکوت برقرار بود که گفت:راستی شما فامیلتون چیه؟

ای بابا انگار جدی جدی بهم شک کرده حالا چی بهش بگم؟

اولین چیزی که به ذهنم امد و گفتم:من فرهمند هستم

_بله خانم فرهمند خب بهتر بریم سر کارمون

_بله البته

نشستم و حامد با چند پوشه امد سمتمو کنارم نشست و هر پوشه ای که باز میکرد یه سری توضیح میداد همش درباره ی شرکت و پیشرفت هایی که داشتن بود ولی از حق نگذریم عجب شرکتی بودااااا اینطور میگفت خیلی معروفه

ولی من بیشتر اینکه گوش بدم ذهنم درگیر بیتا بود اینکه اون چطور امد مهمانی حشمتی؟آخه باباش شرکتیم نیست که!

پدر بیتا دکتر بود پس چطور اون شب تو اون مهمانی بود؟اصلا چرا من ندیدمش؟

البته من انقد حواسم به پرویز و حامد بود که اصلا نمیدونم کیا امده بودن تو اون مهمانی

با صدای آتیس آتیس گفتن حامد از فکر خارج شدم نگاهش کردم


romangram.com | @romangram_com