#سرنوشت_وارونه_پارت_83
تو همین فکرا بودم که خوردم به کسی،سرمو بلند کردم که آریا رو دیدم
وااا این اینجا چیکار میکنه؟
دید که باتعجب نگاهش میکنم گفت:بابا منم یکی از اینام دیگه البته فرقش اینکه دست راست پرویز خان که نه ولی دست چپشم
این حرف طنزگونه گفت که باعث شد لبخندی بزنم
_راستی کجا بودی؟
یاد ساختمون افتادم سریع گفتم:راستی تو از اون ساختمون ته باغ خبر داری؟
با تعجب نگاهم کرد و گفت:ساختمون ته باغ؟
_آره خودم دیدم تازه صدای عجیب غریبا از بیرون می امد
_مطمئنی؟
_آره خودم دیدم
رفت تو فکر یکم بعد گفت:میتونی بهم نشون بدی؟
_آره هروقت خواستی میبرمت اونجا
_گفتی صدا می امد؟
خواستم جواب بدم که سر و کله حامد پیدا شد امد سمتمو گفت:شما کجایید؟خیلی وقته دنبالتونم
_رفته بودم تو باغ دوری زدم باغ قشنگی دارید
_که اینطور میگفتین باهم میرفتیم
_خب دیگه رفتم حالا کاری باهم داشتین؟
_اها آره پدر گفت ببرمتون و شرکت بهتون نشون بدم
_خوبه اتفاقا خیلی مایلم ببینمش،میرم حاضر شم
_منتظرتون می مونم
سرمو تکون دادم و رفت داخل اصلا حوصله شرکت رفتن نداشتم مجبور بودم اون حرف بزنم
منم تو این بگیر و ببندا بازیگریم گل کرده
رفتم و آماده شد و از عمارت بیرون زدم
حامد منتظر ایستاده بود ولی خبری از آریا نبود
معلوم نیست بدبخت کجا فرستادن بیخیال دنبال حامد رفتم و سوار پورشه مشکیش شدم
romangram.com | @romangram_com