#سرنوشت_وارونه_پارت_69

نشستم تو ماشین البته ماشینم نبود یه لیموزین مشکی بود

لیموزین حرکت کرد

خدا امشبم به خیر کنه امیدوارم همه چی خوب تمام شه....

دلم خیلی شور میزد

از ماشین پیاده شدم دور و اطرافمو که نگاه کردم دهنم باز موند چقد بزرگ اینجا!

از خونه سناییا (اردلان خان) یکم بزرگ تر بود

رفتم داخل و مانتوم دادم به ندیمه ای که جلوی در ایستاده بود

رفتم تو سالن که همه اونجا بودن سالن خیلی بزرگی بود که خیلی شیک دیزاینش کرده بودن

وقتی وارد سالن شدم همه ی سرها به سمتم برگردونده شد و با قیافه های تقریبا متعجب نگاه میکردن

منم خیلی ریلکس رفتم یه گوشه نشستم ولی همچنان چشای مردم منو ول نمیکردن

بیخیال اونا گشتم دنبال حامد و آقای حشمتی ولی نبودشون

وا پس کجان؟

_سلام بانوی جوان افتخار آشنایی با کی دارم؟

به کسی که این جمله رو گفت نگاه کردم حدود 40 میخورد

دسشو گرفتم و گفتم:آتیس هستم

_اوه بله خانم آتیس میشه بپرسم از طرف کی دعوت شدید؟

_من امدن تا با جناب حشمتی بزرگ حرف بزنم از لندن امدم

یه تا ابروشو برد بالا و گفت:لندن؟

_بله لندن

_میشه بگید برای چه کاری امدید؟

خواستم جواب بدم که

_آقای پرویز حشمتی و پسرشون حامد خان وارد میشوند

با این صدا از جام بلند شدم و به طرف پله ها رفتم و نزدیکی ایستادم

همچین گفتن وارد میشوند حالا انگار تزار بابا بیخیال

به دو نفری که از پله ها پایین امدن نگاه کردم


romangram.com | @romangram_com