#سرنوشت_وارونه_پارت_68

_اوه بله یادم رفته بود

رفت و از تو پلاستیکی لباسی بیرون اورد و گرفت سمتم لباس قرمز بلند خیلی شیک اندامی بود





کفش قرمز پاشنه ده سانتیم داد بهم و خلاصه بعد از پوشیدن دوباره یه نگاه به خودم

انداختم خیلی عالی بود لباس خیلی بهم می امد

یه مانتو بلند مشکی گرفت سمتمو گقت:اینو تا مقصد بپوشید

سرمو به علامت مثبت تکون دادم و پوشیدم یه شال کیپوریه قرمزم سرم کردم و موهای لختمم آویزون بود

دختره رو بهم گفت:خانم آماده اید الانم ساعت 8 نیم ماشین منتظرتون

رفتم بیرون از پله ها امد پایین همه پایین پله بود

البته اردلان خان نبود

وقتی منو دیدن اول از همه پوپک یه جیغی زد و بدو امد سمتمو گفت:واااااااااای چه جیگر شدی

با یه لبخند جوابشو دادم

سپهر و پیمانم با تعجب نگام میکردن که سپهر گفت:او لل بابا دختر چی بودی تو؟افتخار میدین تا ماشین برسونمتون بانو؟

با عشو گفتم:بهش فکر میکنم

_ای جان

پیمان که تا اون موقعه ساکت بود گفت:بسه دیگه دیر شد بهتر برین

ایششش بی زوق آخه بگو تعریف کنی می میری؟

سپهر دستمو جلوم گرفت و منم دستمو دور بازوش کردم و به راه افتادم

نزدیک ماشین آرش بود وقتی منو دید قشنگ دهنش باز موند

_حنا خانم درسته؟

به جای من سپهر گفت:اه ببند دهنتو پشه میره توش بله خود حناست در باز کن دیرش شد

_اها چشم

در باز کرد خواستم بشینم که سپهر منو سمت خودش کرد و گفت:خیلی زیبا شدی عزیزم

گونمو بوسید


romangram.com | @romangram_com