#سرنوشت_وارونه_پارت_65





از فکر امدم بیرون واقعا هنوزم نمیدونم باید چیکار کنم اینطور فهمیده بودم این حشمتی پسرش خیلی براش عزیز

بخاطر همین اینا دنبال اونن حالا من باید براشون بیارم

ولی آخه چطوری؟مگه آسون مثلا برم بگم حامد آقا ببخشید دشمناتون خواستن شمارو گروگان بگیرن تا از پدرتون حرف بکشن؟

آخه مگه داریم؟

فکرم خیلی درگیر بود نمیدونستم باید چیکار کنم

تو همین فکرا بودم که در اتاقم زد شد

_بفرمایید

پشت بندش سپهر امد داخل و گفت:اجازه هست بانو؟

_اختیار دارین بفرمایید

امد و نشست رو به روم روی تخت و گفت:داری به حشمتی فکر میکنی؟

با سر تایید کردم و گفت:هیچ راه حلی پیدا نکردی درسته؟

دوباره سرمو تکون دادم

_ببین بزار یکم درباره این آقا حامد برات بگم بدونی با چه شخصیتی رو به میشی

نگاهش کردم که گفت:حامد آقا اهل دختر بازی نیست یجورایی زیادی خشک مغرور کلا بخوام بگم آدمیه که به کسی رو نمیده عصبیه امممم میدونی زیادی خودشو دست بالا میگیره

شخصیت عجیبی داره

_هیچ همون یه روزنه امیدم داشتم شما نابود کردی با این حرفاتون

خندید گفت:نترس، دختری که من میشناسم زرنگ تر از این حرفاست مطمئنم از پسش بر میای

امد نزدیکم و خیلی آروم لبامو بوسید رفت

یعنی چیکار کنم؟

در اتاق دوباره زده شد و یکی از بادیگاردا امد و گفت:آقا اردلان خان کارتون دارن

سرمو تکون دادم و دنبالش رفتم

طبق معمول توی سالن بود و همه دور اطرافش

سلامی کردم که باعث شد سرشو بلند کنه


romangram.com | @romangram_com