#سرنوشت_وارونه_پارت_64

اردلان خان نزاشت ادامه بده گفت:همین که گفتم دیگه نمیخوام چیزی بشنوم

رو بهم گفت:تو برو خودتو آماده کن که بری

سرمو تکون دادم و رفتم تو اتاق

وقتی رفتم پشت بندم پیمان با یه سری برگه امد و نشست کنارم و گفت:این حشمتی آدم زیرکیه خلاصه بگم شیطون درس میده پس حرف کشیدن ازش به همین راحتیا نیست باید خیلی تلاش کنی

_میدونم چیکار کنم

_بیا اینو بگیر

یه عکس بهم نشون داد و گفت:این حشمتیه

به عکس نگاه کردم سنش میزد هم سن اردلان خان باشه و البته خوشتیب تر

آدم جذابی بود

_بیا اینم بگیر

یه عکس دیگه هم بهم نشون داد و گفت:اینم تک پسرشه حامد

نگاهش کردم واقعا پسر جذابی بود اوف چه چشایی داره کثافت خیلی خوشگل بود پیمان حرف میزد ولی من محو عکس بودم لامصب عکسشم آدمو جذب میکرد

_هووی دختر کجایی؟

_ها؟هیچی همینجام

یه نگاه معنی داری کرد و گفت:حامد دست راست پدرشه از همه ی کارای پدرش با خبر همه چی پس این دو نفر سوژه های توان

_من باید چیکار کنم؟

_یجوری حامد و باید برای ما بیاری

بلند گفتم:ها





_چخبرته

_یعنی چی من باید اونو بیارم براتون؟ مگه میشه؟

_باید بشه

_آخه چطوری؟

_اونشو دیگه باید خودت بفهمی


romangram.com | @romangram_com