#سرنوشت_وارونه_پارت_63

_بله همون که ....

خواست ادامه حرفش بگه که

_آره شناختم باید برشون گردونیم

_اما پدر نمیشه اون همه ی آدمای ما رو میشناسه

_نه همه رو

اردلان خان بهم نگاهی کرد و گفت:بیا جلو

_رفتم طرفشو گفتم:بله قربان امری داشتین؟

_باید بری پیش حشتمی

_اون دیگه کیه؟

_سوال نپرس فقط کاری که گفتم بکن فقط بدون که حشمتی آدم خیلی خطرناکیه

نگاه جدی بهم انداخت و تکرار کرد:خیلی خطر ناک





تو اتاق نشسته بودم داشتم به حرفای ارلان خان فکر میکردم و دستوری که بهم داد که حتما باید انجامش بدم که ندم بقول خودش جونم تو خطر می افته





**دوساعت قبل**

_ببین دختر تو باید بری تو باندشون و هر طور هست با حشتمی رو به رو شی و ازش حرف بکشی کار سختیه ولی تو باید انجامش بدی فهمیدی؟

خواستم جواب بدم که سپهر گفت:پدر اون هنوز تازه کار نمیتونه بزارید کسه دیگه رو میفرستیم

_نه فقط و فقط حنا یا این کارو میکنه یا می میره حالا میل خودشه

_چشم میرم

اینو که گفتم اردلان خان یه نگاه بهم انداخت لبخند زد و گفت:خوبه کار خیلی خوبی میکنی

_فقط من این آدم حشمتی رو نمیشناسم

_عکس و مشخصات کاملشو پیمان داره اون بهت نشون میده

_اما پدر....


romangram.com | @romangram_com