#سرنوشت_وارونه_پارت_60

سرمو تکون دادم و بعد از خدافظی از پوپک رفتم سمت اتاق پیمان

در زدم و رفتم داخل

_بله کاری داشتین با من؟

پشت میزش بود کشوی میز باز کرد و بعد یه اسلحه گرفت سمتم و گفت:بیا اینو داشته باش

گرفتم زیاد بلد نبودم کار کنم البته نه که اصلا ولی خب ماهر نبودم

_من...اممم من خب...

_تو چی؟نکنه بلدی نیستی ازش استفاده کنی؟

_نه زیاد

_اینطور میخواستی مراقب من باشی؟

_همینه که هست

بلد شد و امد سمتمو گفت:با من درست حرف بزن این 1 دوم اینکه دنبالم بیا

_کجا؟

_گفتم بیا میفهمی

دنبالش رفتم ولی نمیدونستم قرار منو کجا ببره!

رفتیم و جلوی یه در بزرگ ایستاد که دونفر جلوش ایستاده بود پیمان رو بهشون اشاره کرد که یکیشون در باز کرد با هم رفتیم داخل

از چیزی که دیدم دهنم باز موندیه سالن تیراندازی خیلی بزرگ

بابا اینا خیلی مجهزن

_از فردا تمرینات شروع میشه به سپهر میگم که بهت یاد بده

_وا پس خودتون چی؟

_من وقت ندارم واسه تو بزارم دختر

ایشش حالا انگار کیه نچسب از خود راضی

_اوکی

_خوبه میخوام که تو یه هفته کامل یاد گرفته باشی شیر فهم شد؟

سرمو تکون دادم که گفت:نشنیدم؟

_بله چشم


romangram.com | @romangram_com