#سرنوشت_وارونه_پارت_6
صبح که نه تقريبا بعد از ظهر بود که از خواب بيدار شدم
بلند شدم و چشم به ساعت خورد که روبه روي تخت به ديوار زده بود
ساعت 3 نيم بود خب زيادم نخوابيدم
ولي بايد ميرفتم خريد،خريد کردن دوست دارم رفتم تو آشپزخونه يپيزي سر دستي خوردم و در همين حد که فقط سير شم
بلند شدم و رفتم آماده شم براي خريد
رفتم تو اتاقمو کمد اتاقمو باز کردم و لباسارو از نظر گذروندم
خب چي بپوشم؟
شلوار نودي تنگمو پام کردم و ساقه پامو بستم يه مانتوي فيروزه اي تنگ که بلنديش بين رون و زانوم بود يه شال سفيدم سرم کردم و موهامو يه طرف بافتم
کفشاي عروسکي پاشنه پنج سانتيمم پام کردم
تو آينه به خودم نگاه کردم عالي بودم فقط يچيزي کم داشت
نشستم ميز آرايش و خط چشممو برداشتم و خيلي ظريف کشيدم که باعث شد چشام درشت تر شه
چشاي عسليم
رژجيگريمم خيلي دقيق زدم و خوبه عالي شدم
رفتم و سوار ماشينم که يه کمري سفيد بود شدم
جلوي يه پاساژ نگه داشتم و پباده شدم
خيلي شيک وارد پاساژ شدم
چشاي هيزي بود که حولم شدن
romangram.com | @romangram_com