#سرنوشت_وارونه_پارت_5
باز اين تلفن لعنتي...
از سر ميز بلند شدم و رفتم و جواب دادم:الو
واي اينا قصد ندارن منو ول کنن
اول عمه حالا هم دايي اووف
دايي:سلام حناي گلم خوبي؟
من:ا کي گل شما شدم؟تا جايي که يادم گفتين من از کسي به به الکل و چيزاي حرام لب ميزنه خوشم نمياد؟
حالا گل شديم؟
دايي خيلي سر و محکم گفت:حنا اون زهرماري و ديگه نخور دختر ديونه بخاطر خودت ميگم
من:او بازم تکرار آخه شما ها خسته نميشيد ؟بايد روزي صدبار اين حرفا رو بهم بگيد؟
دايي:انقد بايد بهت گفت تا دست از اين کاراي کثيف برداري
من:کثيف؟خب دايي جون چرا انقد حرص ميخوري ميدوني اين حرفا کاري از پيش نميبره و بازم ميگي ؟بيخيال بابا
دايي:تو عوض شدي حنا،حناي قبلي اينطور نبود
من:هه باشه من عوض شدم نه اصلا عوضي شدم ولم کنيد بزاريد زندگيمو بکنم
دايي:هه!تو به اين ميگي زندگي؟
من:چيه ؟بده؟ببخشيد ديگه بهتر از اين نيست
دايي:درست کن خودتو
من:باي دايي جوووون خودتم خسته نکن
قطع کردمواقعا ديگه از دستشون خسته شدم
بيخيال برگشتم سر ميز شام مشغول خوردن غذام شدم....
romangram.com | @romangram_com