#سرنوشت_وارونه_پارت_58
_پوپک جان شما چیکار میکنی عزیزم؟
_پدر منم دور درس و دانشگاهم واای نمیدونین که این پایان نامه کشت منو
اردلان خانم خیلی ریلکس گفت:توام بکشش
پوپک خندید و گفت:وای اگه میشد
سپهر گفت:اگه کمکی خواستی حتما بگو مطمئن باش کمکت میکن عزیزم
_باشه داداشی
سپهرم یه چشمک زد بهش
تو فکر اون مهموله بودم منظورش چیه؟نگاهی به آرش کردم که تو فکر بود
هرچی هست پیمان خبر داره باید زیر زبونشو بکشم
هه چقدم میتونم....
بعد از شام همه رفتن سی خودشون
ولی من هنوز تو فکر اون مهموله بودم که احساس کردم دستم کشیده میشه
نگاه که کردم پوپک بود نشستم پیشش و گفت:شنیدم بادیگارد پیمان شدی؟
_ایششش اون پسر نچسب؟نه خدایش اینم داداشه داری؟
_اتفاقا داداش پیمانم خیلی مهربون
_نزار یه حرف زشتی بهت بزنم پوپک
خندید و گفت:جدی میگم
_والا ما که همش اخمشو دیدیم
_میخوام بیام اینجا زندگی کنم
_واقعا؟
_بله بخاطر شما اینطور میتونم بیشتر پیش هم باشیم
_آره این خیلی خوبه
یهو یاد چیزی افتادم و گفتم
_راستی سرت چیشده؟
دهنشو کج کرد و گفت:بخاطر جنابعالی اون روز فرارت که با مجسمه زدی تو سرم
romangram.com | @romangram_com