#سرنوشت_وارونه_پارت_57
ناچارا کل لیوان خالی کردم تو صورتش که پرید
با شک نگام میکرد
بدبخت ترسید
با لبخند نگاهش کردم و گفتم:خوب خوابیدین قربان؟
یهو اخم کرد و گفت:این چه وضع بیدار کردن هاااااااااا؟
_خب بیدار نمیشدی چیکار کنم ساعت نگاه کن 8 ربع ، ربع ساعت دیگه پدرت میاد ببینه خوابی میکشت
از رو تخت بلند شد و همینطور که سمت سریس بهداشتی میرفت گفت:حیف که عجله دارم وگرنه من میکشتمت
زیر لب گفتم:کم زر زر کن
نشنید رفت
آشغال عقده ای بیشعور بی شخصیت
حقش بود بزارم بخوابه پدرش بیاد تنبیهش کنه دل منم خنک میشد والا
**ساعت 8:30**
همه روی میز بودن و در سکوت شام میخوردن من و آرش و چند نفر دیگه هم بالا سر ریئسا بودیم
عجیب پوپکم بودش با لبخند نگاهش میکردم باید درباره سرش ازش بپرسم
با صدای اردلان خان از فکر خارج شدم
_پیمان محموله هارو اوردن؟
_بله پدر نگران نباشید ما خیلی راحت از مز ردشون کردیم
_خوبه
رو کرد سپهر و گفت:کاری که گفته بودم انجام دادی؟
_بله حرفایی که زده بود درست بود من جایی که گفته بود رفتم
_که اینطور
romangram.com | @romangram_com