#سرنوشت_وارونه_پارت_54

_آره درست میگی زرنگه

و رو کرد سمتمو و گفت:منم دخترای زرنگ و خوشگلو دوست دارم

خندم گرفت از لحنش آخه خیلی با مزه گفت

یه لبخند محوی زدم رو کردم سمت پیمان که به نا کجا آباد خیره بود رفتم سمتشو گفت:قربان مشکلی هست؟

نگام کرد ولی حرفی نزد یهو اخماشو کشید تو هم و گفت:من به بادیگارد نیاز ندارم توام مطمئن باش مثل قبلیا مرخصت میکنم البته با این تفاوت که خودت از دستم فرار میکنی

اینو گفت و رفت

سپهر امد نزدیکمو منو تقریبا گرفت بغلش و گفت:عزیزم زیاد به حرفاش توجه نکن اون الان عصبی مطمئن باش تا چندروز دیگه خوب میشه

_امیدوارم من فقط میخوام باهاتون همکاری کنم نه اینکه باعث ناراحتیتون شم

_کی گفت تو باعث ناراحتی هستی؟اتفاقا تو باعث خوشحالی هستی مخصوصا برای من

بعد یه چشمک زد و با آرش رفتن بیرون سالن خلوت شد و من موندم و خودم

اول از این ترس داشتم که اردلان خان حرفمو باور میکنه یا نه حالا باید دل این شازده رو هم بدست بیارم که اخراجم نکنه

اوووف من موندم آدم قطع بود حتما باید منو بادیگارد اون پیمان نچسب میکردن؟ درسته میگن از هرچی بدت بیاد سرت میاد ااااا همینه

تو اون ویلای بزرگ در حال قدم زدن بودم که احساس کردم کسی پیشم نگاه که کردم آرش یا همون سرگرد بود

وقتی دید نگاهش میکنم گفت:واقعا نمیدونم چی بهت بگم یه لحظه فکر کردم جدی جدی مارو دور زدی ولی نه خوشم امد کارت خوبه

_هه... منو دست کم گرفتی؟

_حالا جدی رزمی کاری؟

_پس مرض داشتم اینو گفتم؟

_چه سبکی؟

_کنگ فو

_بهت نمیاد

_ولی بلدم

_خوبه

_سپهر کجاسیت؟

_خوابه

_جدی؟اینا هم میخوابن؟همیشه فکر میکردم خلاف کارا خواب ندارن و همش در حال فرارن


romangram.com | @romangram_com