#سرنوشت_وارونه_پارت_52
رفتم و صورتمو شستم نمیدونم تا کی من باید اینجا باشم
چراغ اتاق روشن کرد
آخی روشنایی
یهو یاد صورت پوپک افتادم اصلا یادم رفت ازش بپرسم چه بلایی سرش امده!
یه طرف پیشونیشو بخیه زده بود معلوم بود پاره شده
یعنی کی این کارو کرده؟
تو همین فکرا بودم که در باز شد و یکی از اون محافظا امد داخل گفت:همراهم بیاین آقا اردلان خان منتظرتونن
سرمو تکون دادم و همراهش رفتم
امیدوارم حرفامو باور کن امیدوارم....
رفتم تو سالن اردلان خان دیدم که نشسته روی یه مبل سلطنتی
دو سپهر و پیمانم بالا سرش ایستاده بودن و چندنفرم دورشون
سرگرد شاهینم یجایی نزدیک اردلان خان بود
رفتم و ایستادم جلوش که گفت
_من برای هیچ آدم عادی وقت نمی زارم ولی خب تو فرق داری
پاشو گذاشت روی اون پاشو ادامه داد
_خب دختر جون امیدوارم این وقت گذاشتن ارزششو داشته باشه،چی میخوای بگی؟
یه نفس عمیق کشیدم و شروع کردم
_من وقتی فرار کردم از خونه ای که پسراتون منو زندانی کرده بودن،رفتم سمت فرودگاه خواستم برم از ایران ولی پلیسا منو گرفتن اونا ....اونا بهم گفتن که درباره ی شما و گروهتون اطلاعی ندارن و... باید کمکشون کنم
چشای سرگرد از خشم قرمز شده بود ولی خب حرفی نمیتونست بزنه
اردلان خانم عصبی بود رو بهم گفت
_ادامه بده
_اونا گفتن تو برو .. برو یجوری خودتو توشون جا کن که بشی یه نفوذی از طرف ما ....
اردلان یه تا ابروشو برد بالا و گفت:و تو چرا قبول نکردی؟
با اخم و عصبانیت گفتم:چون دلخوشی از پلیسا ندارم چون نمیخوام اونا برنده شن
التماس گونه ای رو به اردلان خان گفتم:قربان هرکاری بگین میکنم فقط بزارید باهاتون همکاری کنم
romangram.com | @romangram_com