#سرنوشت_وارونه_پارت_51
_نترس بلایی سر من نمیاد
_اصن باورم نمیشه خودت امده باشی
_باور کن
_خری دیگه
خواستم چیزی بگم که یکی از اون مردا گفت:5 دیقعه تمام
و منو با خودش برد طبقه بالا و در یکی از اتاقا رو باز کرد و پرتم کرد داخل
احساس یه زندانیو داشتم که امدن ملاقاتش ههه خنده داره واقعا
اتاق تاریک بود ولی با نوری که از پنجره ها میومد تاریکیو کم کرده بود
اتاق نسبتا بزرگی بود
با یه تخت خواب دونفر و یه میز آرایش بزرگ و یه کمد
کامل تر از اون اتاقی بود که اولا منو برده بودن توش
شایدم این خونه نبود
نشستم روی تخت و به حرفایی فکر کردم که میخوام به اردلان خان بزنم
یعنی باور میکنه؟
امیدوارم که باور کنه
اصلا بل فرضم باور کرد خب بعدش؟
من واقعا میخوام چیکار کنم؟
وای خدا من دیگه چقد بیفکرم
یعنی آخر این قصه چی میشه؟من میمیرم؟
یا مثل این رمانا به خوشبختی ابدی میرسم؟
هه من که هیچ خوشبختی نداشتم پس همون مرگ ترجیح میدم
نمیدونم چقد گذشت که پلاکام سنگین شد و به خواب عمیقی رفتم
وقتی از خواب بیدار شدم غروب بود خورشید داشت میرفت
romangram.com | @romangram_com