#سرنوشت_وارونه_پارت_50

چشمم خورد به چند نفر که گوشه نشسته بودن و پشتشون به من بود

دقت که کردم سپهر دیدم و پوپک

سپهر نسبت به قبل لاقر تر شده آخی بیچاره بهش غذا نمیدن

رفتم طرفشونو و با صدای بلندی سلام دادم

که باعث شد سراشونو برگردونن سمتم

سپهرکه منو دید رو به محافظا با اخم و جدیت گفت:بندازیدش تو زیر زمین سریع

سریع،با داد گفت

اونا امدن و گرفتنم خواستن ببرنم که گفتم:ولم کنید سپهر میخوام حرف مهمی بهت بگم یعنی نه به تو به اردلان خان اه ولم کنید

_ولش کنید

امد سمتمو با اخمای ترسناک گفت:چی میخوای بگی؟

_فقط به اردلان خان میگم

_هه!فکر کردی پدرم انقد بیکار بیاد به اراجبف تو گوش کنه؟

_اراجیف نیست یه حقیقته

یکم با جدیت نگام کرد بعد رو به اون آدما گفت:ببریدش تو یکی از این اتاقا تا بعد تکلیفشو روشن کنم

خواستن ببرنم که

_نه صبر کنید یه لحظه

صدای پوپک بود

رو به سپهر گفت:بزار 5 دیقعه باهاش حرف بزنم

_فقط 5 دیقعه

اینو گفت و خودشو چند نفر دیگه از سالن خارج شدن

پوپک امد سمتمو با اخمای تو هم یکی محکم زد تو سرمو گفت:واقعا که انقد تلاش برات کردم آخر برگشتی؟آخه دختر مگه خری تو؟یا مغزت معیوبه؟

یواش در گوشش گفتم:پوپک من از طرف کسی امدم

با تعجب گفت:از طرف کی؟

_بعد بهت میگم

_وای حنا بخدا تو دیونه ای اگه اینا بزنن بکشنت چی؟


romangram.com | @romangram_com