#سرنوشت_وارونه_پارت_48

حالا من برم اونجا که هیچ دیگه زنده بودنمو نموندنم معلوم نیست خدا بخیر کنه این ماجراهارو

ولی واقعا از اون شب پارتی تا الان چقد اتفاق افتاده

برای زندگی من که یکنواخت بود اتفاقای عجیبی بود!

دروغ چرا دلم برای اون قوم مغول تنگ شده

درسته رو عصاب بودن ولی خب همون زنگاشونم بهم میفهموند که هنوز تنها نیستم ولی الان نه من نه اونا هیچ خبری از هم نداریم

تو همین فکرا بودم که

_رسیدیم

روبه رومون یه خونه بود خونه که نه کاخ بود یه لحظه فکر کردم کاخ سفید آمریکاست

چقد بزرگ و قشنگه واقعا عالی بود محو تماشا بودم که

_پیاده شید

پیاده شدم و گفتم:واقعا اینجا خونشونه؟باورم نمیشه یعنی.....

_بله

واقعا قشنگ بود....

_سرگرد شاهین جریانو میدونن بهشون خبر دادیم کمکتون میکنن پس نگران نباشید

_اوکی

_من باید برم ممکنه کسی منو ببینه

و سریع سوار ماشینش شد و رفت

خواستم برم سمت خونشون ولی دودل بودم

الان راحت میتونستم برم و زندگی خودمو بکنم و از این خطر دوری کنم

ولی یاد کارایی که باهام کردن افتادم و بیشتر مسمم شدم و رفتم سمت در

زنگ زدم و در خیلی آروم باز شد

هی با خودم میگفتم برم؟نرم؟

ولی در آخر دل زدم به دریا و رفتم

خونه ی واقعا زیبایی بود درختان سر به فلک کشید

واقعا صحنه ی زیبایی درست میکرد


romangram.com | @romangram_com