#سرنوشت_وارونه_پارت_47
وای خدا من دیگه چقد بیفکرم
یعنی آخر این قصه چی میشه؟من میمیرم؟
یا مثل این رمانا به خوشبختی ابدی میرسم؟
هه من که هیچ خوشبختی نداشتم پس همون مرگ ترجیح میدم
نمیدونم چقد گذشت که پلاکام سنگین شد و به خواب عمیقی رفتم
وقتی از خواب بیدار شدم غروب بود خورشید داشت میرفت
رفتم و صورتمو شستم نمیدونم تا کی من باید اینجا باشم
چراغ اتاق روشن کرد
آخی روشنایی
یهو یاد صورت پوپک افتادم اصلا یادم رفت ازش بپرسم چه بلایی سرش امده!
یه طرف پیشونیشو بخیه زده بود معلوم بود پاره شده
یعنی کی این کارو کرده؟
تو همین فکرا بودم که در باز شد و یکی از اون محافظا امد داخل گفت:همراهم بیاین آقا اردلان خان منتظرتونن
سرمو تکون دادم و همراهش رفتم
امیدوارم حرفامو باور کن امیدوارم....
رستگار رو بهم گفت:لطفا تشریف بیارید
باهاش رفتم بیرون
همش تو فکر بودم که اصلا نفهمیدم کی سوار ماشین شد و کی اون حرکت کرد
ذهنم خیلی بهم ریخته نمیدونستم چطور راضیشون کنم؟
واقعا چطور این کارو کنم؟
یعنی برم بگم میخوام باهاتون همکاری کنم؟
اوناهم میان میگن وای ما منتظر همین جملت بودیم
هه خیال باطل
romangram.com | @romangram_com