#سرنوشت_وارونه_پارت_45

موندم چی بهشون گفت انقد لحنشون تغییر کرد

خخخخ نکنه گفته من زن یکی از اون هیولاهام

وای فکر کردنشم عذاب آوره

خلاصه رفتم داخل که دهنم بیشتر باز شد

خونه که نبود قصر بود

منو یاد این کارتونای سیندلا و.... میندازه

یه سالن خیلی بزرگ جون میده واسه یه عروسی

تالالی بود واسه خودش

چشمم خورد به چند نفر که گوشه نشسته بودن و پشتشون به من بود

دقت که کردم سپهر دیدم و پوپک

سپهر نسبت به قبل لاقر تر شده آخی بیچاره بهش غذا نمیدن

رفتم طرفشونو و با صدای بلندی سلام دادم

که باعث شد سراشونو برگردونن سمتم

سپهرکه منو دید رو به محافظا با اخم و جدیت گفت:بندازیدش تو زیر زمین سریع

سریع،با داد گفت

اونا امدن و گرفتنم خواستن ببرنم که گفتم:ولم کنید سپهر میخوام حرف مهمی بهت بگم یعنی نه به تو به اردلان خان اه ولم کنید

_ولش کنید

امد سمتمو با اخمای ترسناک گفت:چی میخوای بگی؟

_فقط به اردلان خان میگم

_هه!فکر کردی پدرم انقد بیکار بیاد به اراجبف تو گوش کنه؟

_اراجیف نیست یه حقیقته

یکم با جدیت نگام کرد بعد رو به اون آدما گفت:ببریدش تو یکی از این اتاقا تا بعد تکلیفشو روشن کنم

خواستن ببرنم که

_نه صبر کنید یه لحظه

صدای پوپک بود


romangram.com | @romangram_com