#سرنوشت_وارونه_پارت_44

خواستم برم سمت خونشون ولی دودل بودم

الان راحت میتونستم برم و زندگی خودمو بکنم و از این خطر دوری کنم

ولی یاد کارایی که باهام کردن افتادم و بیشتر مسمم شدم و رفتم سمت در

زنگ زدم و در خیلی آروم باز شد

هی با خودم میگفتم برم؟نرم؟

ولی در آخر دل زدم به دریا و رفتم

خونه ی واقعا زیبایی بود درختان سر به فلک کشید

واقعا صحنه ی زیبایی درست میکرد

یه پسر بدو امد سمتم

پسر خوشگلی بود، چرا جدیدا انقد آمای جذاب دور و برم زیاد شده؟

امدو روبه رو ایستاد و خیلی آروم گفت:من سرگرد شاهین هستم

_بله منم حنا جاویدم

_من مراقب شما هستم یعنی دستور دادن که مراقبتون باشم

این حرفش یعنی اینکه اصلا خوشم نمیاد ازت و تو دست و پایی

_خیلی خوب کاری میکنی حالا میشه برم؟

به نگاه معنی داری بهم انداخت و گفت:بله البته

چند قدم که رفتم دوباره برگشتم و رو بهش گفتم:ببخشید اسم کوچکتون چیه؟

_شایان هستم

سرمو تکون دادم و به راهم ادامه دادم

موندم آدم قطع بود که اینو گذاشتن مراقبم؟اینکه زورش میاد از خودشم مراقبت کنه!ایششش

خدا بخیر کنه .....

رسیدم به در اصلی که دو نفر ایستاده بودن پیشش رفتم طرفشون و خواستم برم داخل که نذاشتن و یکیشن گفت

_با کی کار داری؟

خواستم جواب بدم که سرگرد بدو امد سمتمو و یواش در گوششون چیزی گفت

_بفرمایید خانم خیلی خوش امدید


romangram.com | @romangram_com