#سرنوشت_وارونه_پارت_43

رستگار رو بهم گفت:لطفا تشریف بیارید

باهاش رفتم بیرون

همش تو فکر بودم که اصلا نفهمیدم کی سوار ماشین شد و کی اون حرکت کرد

ذهنم خیلی بهم ریخته نمیدونستم چطور راضیشون کنم؟

واقعا چطور این کارو کنم؟

یعنی برم بگم میخوام باهاتون همکاری کنم؟

اوناهم میان میگن وای ما منتظر همین جملت بودیم

هه خیال باطل

حالا من برم اونجا که هیچ دیگه زنده بودنمو نموندنم معلوم نیست خدا بخیر کنه این ماجراهارو

ولی واقعا از اون شب پارتی تا الان چقد اتفاق افتاده

برای زندگی من که یکنواخت بود اتفاقای عجیبی بود!

دروغ چرا دلم برای اون قوم مغول تنگ شده

درسته رو عصاب بودن ولی خب همون زنگاشونم بهم میفهموند که هنوز تنها نیستم ولی الان نه من نه اونا هیچ خبری از هم نداریم

تو همین فکرا بودم که

_رسیدیم

روبه رومون یه خونه بود خونه که نه کاخ بود یه لحظه فکر کردم کاخ سفید آمریکاست

چقد بزرگ و قشنگه واقعا عالی بود محو تماشا بودم که

_پیاده شید

پیاده شدم و گفتم:واقعا اینجا خونشونه؟باورم نمیشه یعنی.....

_بله

واقعا قشنگ بود....

_سرگرد شاهین جریانو میدونن بهشون خبر دادیم کمکتون میکنن پس نگران نباشید

_اوکی

_من باید برم ممکنه کسی منو ببینه

و سریع سوار ماشینش شد و رفت


romangram.com | @romangram_com