#سرنوشت_وارونه_پارت_42

با یه تخت خواب دونفر و یه میز آرایش بزرگ و یه کمد

کامل تر از اون اتاقی بود که اولا منو برده بودن توش

شایدم این خونه نبود

نشستم روی تخت و به حرفایی فکر کردم که میخوام به اردلان خان بزنم

یعنی باور میکنه؟

امیدوارم که باور کنه

اصلا بل فرضم باور کرد خب بعدش؟

من واقعا میخوام چیکار کنم؟

وای خدا من دیگه چقد بیفکرم

یعنی آخر این قصه چی میشه؟من میمیرم؟

یا مثل این رمانا به خوشبختی ابدی میرسم؟

هه من که هیچ خوشبختی نداشتم پس همون مرگ ترجیح میدم

نمیدونم چقد گذشت که پلاکام سنگین شد و به خواب عمیقی رفتم





وقتی از خواب بیدار شدم غروب بود خورشید داشت میرفت

رفتم و صورتمو شستم نمیدونم تا کی من باید اینجا باشم

چراغ اتاق روشن کرد

آخی روشنایی

یهو یاد صورت پوپک افتادم اصلا یادم رفت ازش بپرسم چه بلایی سرش امده!

یه طرف پیشونیشو بخیه زده بود معلوم بود پاره شده

یعنی کی این کارو کرده؟

تو همین فکرا بودم که در باز شد و یکی از اون محافظا امد داخل گفت:همراهم بیاین آقا اردلان خان منتظرتونن

سرمو تکون دادم و همراهش رفتم

امیدوارم حرفامو باور کن امیدوارم....


romangram.com | @romangram_com