#سرنوشت_وارونه_پارت_41

امد سمتمو با اخمای ترسناک گفت:چی میخوای بگی؟

_فقط به اردلان خان میگم

_هه!فکر کردی پدرم انقد بیکار بیاد به اراجبف تو گوش کنه؟

_اراجیف نیست یه حقیقته

یکم با جدیت نگام کرد بعد رو به اون آدما گفت:ببریدش تو یکی از این اتاقا تا بعد تکلیفشو روشن کنم

خواستن ببرنم که

_نه صبر کنید یه لحظه

صدای پوپک بود

رو به سپهر گفت:بزار 5 دیقعه باهاش حرف بزنم

_فقط 5 دیقعه

اینو گفت و خودشو چند نفر دیگه از سالن خارج شدن

پوپک امد سمتمو با اخمای تو هم یکی محکم زد تو سرمو گفت:واقعا که انقد تلاش برات کردم آخر برگشتی؟آخه دختر مگه خری تو؟یا مغزت معیوبه؟

یواش در گوشش گفتم:پوپک من از طرف کسی امدم

با تعجب گفت:از طرف کی؟

_بعد بهت میگم

_وای حنا بخدا تو دیونه ای اگه اینا بزنن بکشنت چی؟

_نترس بلایی سر من نمیاد

_اصن باورم نمیشه خودت امده باشی

_باور کن

_خری دیگه

خواستم چیزی بگم که یکی از اون مردا گفت:5 دیقعه تمام

و منو با خودش برد طبقه بالا و در یکی از اتاقا رو باز کرد و پرتم کرد داخل

احساس یه زندانیو داشتم که امدن ملاقاتش ههه خنده داره واقعا

اتاق تاریک بود ولی با نوری که از پنجره ها میومد تاریکیو کم کرده بود

اتاق نسبتا بزرگی بود


romangram.com | @romangram_com