#سرنوشت_وارونه_پارت_40
_شایان هستم
سرمو تکون دادم و به راهم ادامه دادم
موندم آدم قطع بود که اینو گذاشتن مراقبم؟اینکه زورش میاد از خودشم مراقبت کنه!ایششش
خدا بخیر کنه .....
رسیدم به در اصلی که دو نفر ایستاده بودن پیشش رفتم طرفشون و خواستم برم داخل که نذاشتن و یکیشن گفت
_با کی کار داری؟
خواستم جواب بدم که سرگرد بدو امد سمتمو و یواش در گوششون چیزی گفت
_بفرمایید خانم خیلی خوش امدید
موندم چی بهشون گفت انقد لحنشون تغییر کرد
خخخخ نکنه گفته من زن یکی از اون هیولاهام
وای فکر کردنشم عذاب آوره
خلاصه رفتم داخل که دهنم بیشتر باز شد
خونه که نبود قصر بود
منو یاد این کارتونای سیندلا و.... میندازه
یه سالن خیلی بزرگ جون میده واسه یه عروسی
تالالی بود واسه خودش
چشمم خورد به چند نفر که گوشه نشسته بودن و پشتشون به من بود
دقت که کردم سپهر دیدم و پوپک
سپهر نسبت به قبل لاقر تر شده آخی بیچاره بهش غذا نمیدن
رفتم طرفشونو و با صدای بلندی سلام دادم
که باعث شد سراشونو برگردونن سمتم
سپهرکه منو دید رو به محافظا با اخم و جدیت گفت:بندازیدش تو زیر زمین سریع
سریع،با داد گفت
اونا امدن و گرفتنم خواستن ببرنم که گفتم:ولم کنید سپهر میخوام حرف مهمی بهت بگم یعنی نه به تو به اردلان خان اه ولم کنید
_ولش کنید
romangram.com | @romangram_com