#سرنوشت_وارونه_پارت_39
_پیاده شید
پیاده شدم و گفتم:واقعا اینجا خونشونه؟باورم نمیشه یعنی.....
_بله
واقعا قشنگ بود....
_سرگرد شاهین جریانو میدونن بهشون خبر دادیم کمکتون میکنن پس نگران نباشید
_اوکی
_من باید برم ممکنه کسی منو ببینه
و سریع سوار ماشینش شد و رفت
خواستم برم سمت خونشون ولی دودل بودم
الان راحت میتونستم برم و زندگی خودمو بکنم و از این خطر دوری کنم
ولی یاد کارایی که باهام کردن افتادم و بیشتر مسمم شدم و رفتم سمت در
زنگ زدم و در خیلی آروم باز شد
هی با خودم میگفتم برم؟نرم؟
ولی در آخر دل زدم به دریا و رفتم
خونه ی واقعا زیبایی بود درختان سر به فلک کشید
واقعا صحنه ی زیبایی درست میکرد
یه پسر بدو امد سمتم
پسر خوشگلی بود، چرا جدیدا انقد آمای جذاب دور و برم زیاد شده؟
امدو روبه رو ایستاد و خیلی آروم گفت:من سرگرد شاهین هستم
_بله منم حنا جاویدم
_من مراقب شما هستم یعنی دستور دادن که مراقبتون باشم
این حرفش یعنی اینکه اصلا خوشم نمیاد ازت و تو دست و پایی
_خیلی خوب کاری میکنی حالا میشه برم؟
به نگاه معنی داری بهم انداخت و گفت:بله البته
چند قدم که رفتم دوباره برگشتم و رو بهش گفتم:ببخشید اسم کوچکتون چیه؟
romangram.com | @romangram_com