#سرنوشت_وارونه_پارت_38
_مطمئنی؟همینطور که خودت گفتی ریسکش بالاست
_مشکلی نیست
_باشه فقط اینو بدون که ما دوتا نفوذی داریم که مهمترینشون سرگرد شاهین هست که بهش دستور داده شده مراقب شما باشه
_ممنون
_خواهش میکنم وظیفه ی ماست دخترم
_الان باید برم؟
_هرچه زودتر بهتر سرگرد رستگار میرسونتون
_باشه ممنون
رستگار رو بهم گفت:لطفا تشریف بیارید
باهاش رفتم بیرون
همش تو فکر بودم که اصلا نفهمیدم کی سوار ماشین شد و کی اون حرکت کرد
ذهنم خیلی بهم ریخته نمیدونستم چطور راضیشون کنم؟
واقعا چطور این کارو کنم؟
یعنی برم بگم میخوام باهاتون همکاری کنم؟
اوناهم میان میگن وای ما منتظر همین جملت بودیم
هه خیال باطل
حالا من برم اونجا که هیچ دیگه زنده بودنمو نموندنم معلوم نیست خدا بخیر کنه این ماجراهارو
ولی واقعا از اون شب پارتی تا الان چقد اتفاق افتاده
برای زندگی من که یکنواخت بود اتفاقای عجیبی بود!
دروغ چرا دلم برای اون قوم مغول تنگ شده
درسته رو عصاب بودن ولی خب همون زنگاشونم بهم میفهموند که هنوز تنها نیستم ولی الان نه من نه اونا هیچ خبری از هم نداریم
تو همین فکرا بودم که
_رسیدیم
روبه رومون یه خونه بود خونه که نه کاخ بود یه لحظه فکر کردم کاخ سفید آمریکاست
چقد بزرگ و قشنگه واقعا عالی بود محو تماشا بودم که
romangram.com | @romangram_com