#سرنوشت_وارونه_پارت_37
خلاصه درو بست که
-بیا بشین دخترم
یه مرده 50,55 ساله بود رفتم نشستم رو به روش اون پسر جذاب نشست رو به روم
-ببخشید میشه بپرسم چرا منو اوردین اینجا من کار اشتباهی کردم که خودم خبر ندارم؟
یه لبخند مهربون زد و گفت:نه دخترم صبر داشته باش همه رو میفهمی
رو کرد به پسر خوشگله و گفت:سرگرد رستگار شما هیچ توضیحی ندادید به خانم؟
_خیر قربان
_بسیار خوب
رو کرد سمتمو گفت:ببین دخترم ما خیلی وقته دنبال یه باند خلافیم خیلی وقتم هست که از دور زیر نظر داریمشون ولی خب متاسفانه هیچ مدرکی به جا نمیزارن یعنی خیلی ماهرن تو کارشون ما جدیدا به موردی برخوردیم که گفتیم شاید بتونه کمکون کنه و اون موردم شمایید
با تعجب گفتم :من؟
_بله شما،جدیدا کشف کردیم که شما رو گروگان گرفتن در صورتی که اونا هیچوقت کسیو تا این حد زنده نمیذاشتن ولی تو زنده بودی حالا دلیلش مهم نیست مهم اینکه ما احتمال میدیم شما رو بخاطر هدفی زنده گذاشتن
_هدف؟چه هدفی آخه؟
_نمیدونم هرچی میتونه باشه!
_خب حالا من چه کمکی میتونم بهتون بکنم؟
_تو باید برگردی پیششون و ادا کنی که میخوای باهاشون همکاری کنی
_چی؟این مسخرس من اگه برم اونجا میکشنم
_تا حالا این کار نکردن مطمئن باش این دفعه هم این کارو نمیکنن
_اما ریسکش بالاس
_اسراری نیست که قبولی کنی
اینو رستگار گفت
رو بهش گفت:ولی بخاطر انتقامم که شده قبول میکنم
_هه.بهت نمیاد شجاع باشی
_هستم
_باش حرص نخور حالا
رو به مرد کردم و گفتم:قبول میکنم
romangram.com | @romangram_com