#سرنوشت_وارونه_پارت_36
_پس تو چی؟
_نگران من نباش فقط بیا برو
بغلش کردم و ازش تشکر کردم و سریع از خونه زدم بیرون
رسیدم سر کوچه و رفتم سوار تاکسی که پوک گرفته بود شدم و رفتم واسه فرودگاه....
یساعتی تو راه بودم تا رسیدم چمدونمو از ماشین خارج کردم و خواستم کرایه رو بدم که راننده گفت:قبلا حساب شده
واقعا از پوپک ممنون بودم هنوزم باورم نمیشه که خواهر اون هیولاهاست
رفتم و پاسپورتمو دادم به خانمی که اونجا بود
وقتی بازش کرد یه نگاه به من و یه نگاه به پاسپورد انداخت و گفت:حنا جاوید؟
_بله
_چند لحظه صبر کنید
نفهمیدم چی شده! یکم معطل شدم که یه مرد با بی سیم که نشون میداد پلیس امد سمتمو گفت:شما باید همرا ما بیاید
_چیزی شده؟
_میفهمید
خلاصه رفتم و سوار ماشین پلیس شدم و رفتم حس این مجرمارو داشتم ولی من که مجرم نبودم!
نشسته بودم سر صندلی انتظار
هنوز نمیدونستم چرا و به چه دلیلی منو اوردن اینجا هر چیم میگم میگن میفهمی
نزدیک نیم ساعته اینجام پروازمم که پرید عصابم جسابی خورد بود
تو همین فکرا بودم که
_خانم خانم با شمام
سرم بلند کردم که یه پسر حدود 27 ساله پسر جذاب و خوشگلی بود
_بله؟
_ریئس منتظرتونن دنبالم بیاین
دنبالش رفتم و جلوی در ایستاد و بعد از در زدن رفت داخل احترام نظامی گذاشت با صدای پاش که به زمین خود پریدم
romangram.com | @romangram_com