#سرنوشت_وارونه_پارت_35
هیجا اجازه ندارم برم هر از گاهی یه نفر میاد و یخچال پر از مواد خوراکی میکنه و میره و در هم فقل میکنن سرم
حداقل خوبه باز پوپک میاد از تنهایی در میاد وگرنه دیونه میشدم
همش به این فکر میکنم چیشد که به اینجا رسیدم؟
من داشتم زندگی خودمو میکردم و کاری به کسی نداشتم!
روی تخت دارز کشید و با ذهنی مشغول به خواب رفتم
با صدایی که منو صدا میزد بیدار شدم
پوپک بود
_به به چه عجب خانم از خواب بیدار شدی ؟خسته نشدی انقد میخوابی؟
_میگی چیکار کنم؟
صداشو آروم کرد و گفت:ببین الان فرصت خوبیه واسه فرارت من خیلی وقته دارم بهش فکر میکنم باید بری.....
من با بهت گفتم:چی میگی؟
_ببین تو باید بری من یه بلیط برات گرفت که بری آلمان پولم تو کارت ریختم برات بیا
بلیط و کارت سمتم گرفت
_تو درباره ی این بادیگاری که با خودت اوردی فکر کردی؟
_ببین این جدید استخدام شده قبلیا خودت که میدونی همشون زیر دست سپهر و پیمان بودن ولی این نه سپهرم نمیدونه من امروز با این امدم میتونم بفرستمش پی نخد سیاه فقط تو باید وسایلتو سریع جمع کنی
_من واقعا نمیدونم چی باید بگم!
_هیچی فقط باید بری پس بلند شو
_اما پس شناسنامه و پاسپورتم
_اها راستی
دست کرد تو کیفش و شناسنامه و پاسپورتمو گرفت سمتم
با تعجب گفتم:تو اینارو از کجا گیر اوردی؟
_اینا مهم نیست تو بدو لباساتو جمع کن تا من برم خدمت اون بادیگارد برسم
رفت و منم با گیجی هرچی میدونستم و برداشتم واسم جای تعجب داشت یعنی واقعا دارم آزاد میشم؟
یعنی این امکان داره؟
وسایلمو جمع کردم که پوپک امد تو اتاق و گفت :خب دیگه وقتشه فقط حواست به خودت باشه در ضمن یه تاکسی برات گرفت سر کوچه منتظره سریع برو
romangram.com | @romangram_com