#سرنوشت_وارونه_پارت_34
حالم داشت بهم میخور حس انزجار داشتم
حس هرزه های خیابونی
که هرشب دست یکین
التماس میکردم ولم کنه ولی گوشش بدهکار نبود،یهو دیدم بلند شد و دستمو کشید و از وان برد بیرون گذاشتم زیر دوش
همینطور که آب میریخت رو صورتمون اونم مشغول بوسیدن لبام بود
هرچی ازش خواستم ولم کنه فایده نداشتم اشکام همینطور میریخت زیادی داشتم دست مالی میشدم
ولم کرد و گفت:زودی حمام کن بیا بیرون
یه پوز خنده زد و گفت:بقیه ی کارامون میمونه رو تخت عزیزم
اینو گفت و رفت
لعنت به من
لعنت به این زندگی خدایا حالا چیکار کنم؟
یعنی امشب پایان زندگی منه؟
حمام کردم و یه حوله ای که اونجا بود دور خودم پیچوندم و با ترس و لرز رفتم بیرون
پیمان روی تخت لم داده بود وقتی منو دید گفت:لباسی که گذاشتم روی صندلی بپوش بیا اینجا
صندلی نگاه کردم با دیدن لباس چشام گرد شد
یعنی من باید همچین لباسی میپوشیدم؟
یه لباس توری قرمز خیلی نازک که پوشیدن و نپوشیدنش هیچ فرقی نمیکرد
_توروخدا بزار برم مگه من چیکارتون کردم آخه
_بپوش
با گریه لباسارو پوشیدم و رو به روش ایستادم و با لذت به بدنم خیره شده بود که
گوشیش زنگ خورد با عصاب خوردی برداشتشو رفت بیرون
یکم بعد امد و لبامو با شدت بوسید و گفت:بازم شانس اوردی.....ولی بدون از دستت نمیدم
**سه ماه بعد**
تقریبا سه ماهی هست که خبری از کسی ندارم فقط هرازگاهی پوپک میاد و بهم سر میزنه پیمانم بعد از اون شب دیگه ندیدمش و این باعث خوشحالیه
همش تو خونم شدم یه دختر افسرده
romangram.com | @romangram_com