#سرنوشت_وارونه_پارت_31
_نه بهشون گفتم زنمه
__پس زودتر
_اوکی منتظرم بای
قطع کرد بیشعور به من میگه کولی!کولی هفت جدو آبادشه آشغال
با اخمای وحشناک نگام میکرد
_چیه؟
_فقط خفه شو
_برو بابا،من نمیدونم چرا الکی گفتی من زنتم الان مثلا داداشت میاد چه گلی به سرت میزنه؟منو بزار برم تا رضایت بدم از اینجا آزادت کنن بدبخت
_هه تو نگران من نباش
_کی گفت نگران توام؟فقط میگم که بزار برم
_بتمرگ و حرف نزن
خواستم جوابشو بدم که سرگرد امد داخل و رو به پیمان گفت:خب زنگ زدی؟
_بله الان مدارک میارن
_خوبه فقط اگه دروغ باشه....
_نیست نگران نباشید
خلاصه بعد از نیم ساعت معطلی آقا سپهر تشریف فرما شدن
امد داخل اتاق و بعد از سلام دادن یه برگه گذاشت جلوی سرگرد و گفت:قربان این دو نفر نامزدن و همچنین صیغه کرده ی همن و محرم شرعا و قانونا این خوانم زن برادر منه
سرگرد بعد از خوندن برگه گفت:حنا جاوید؟
_بله
برگه رو گذاشت روی میز و گفت:چرا این شوهرتو انقد اذیت میکنی دخترم؟
پیمان به جای من گفت:جناب سروان تقصیر خانمم نیست حق داره خب از دست من نارحت ولی من جلوی شما قول میدم که از دلش در بیارم
سرگرد لبخندی زد و سرشو به نشانه تایید تکون داد
خلاصه بعد از خدافظی پیمان محکم دستمو گرفت دنبال خودش کشوند
romangram.com | @romangram_com