#سرنوشت_وارونه_پارت_28
در خونه رو باز کردم و رفتم داخل خالی خالی دریغ از یه صندلی چوبی
فایده نداره اینطور
از خونه زدم بیرون و رفتم بازار
همینطور که میرفتم مغازه ها رو میگشتم همش احساس میکردم دنبالمن
خلاصه بعد از خرید وسایل مورد نیازم که شامل 2تا قالی 12 متری و تیوی و مبل 4 نفره و تخت و کمد و یخچال و چندتا ظروف واسه آشپزخونه
بعد از چیدمان و تمیز کردن خونه کارگرا رفتن منم نشستم روی مبل
ساعتی که خریده بودم نصب کردم به دیوار و نگاهش کردم ساعت 9 شب بود
رفتم آشپزخونه و یه چایی وسه خودم درست کردم دلم واسه شرابام تنگ شده واسه روزایی که داشتم حتی واسه اون غر زدنای اون قوم عجوج و مجوج
ولی الان من زیادی تنها شدم و جرئت ندارم برم پیش کسی
افکارمو پس زدم و تلفن برداشتم وزنگ زدم به رستوران و غذا سفارش دادم
بعد از صرف غذا رفتم روی تخت دراز کشیدم به این فکر کردم که یعنی من باید 6 ماه اینجا چیکار کنم؟
بعد 6 ماه چی؟
یعنی اونا بیخیال من میشن؟ نمیدونستم آیندم چی میشه!
تو همین فکرا بودم که پلکام سنگین شد و به خواب رفتم
****************************
یه ماهی هست که تو این خونم یه ماه که بیرون نرفتم فقط و فقط واسه خریدای خونه اونم با ترس و لرز
از این زندگی دارم خسته میشم یعنی چی من همش باید خونه باشم
شدم یه افسرده ی داغون حوصله ی هیچیو ندارم یا خوابم یا پای تیوی
romangram.com | @romangram_com